بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

بمب خلاقیت

      وقتی که توی روزمرگی هات غرق شدی و فرصت نوشتن نداری، وقتی که حتی اگه وقت داشتی، حوصله نوشتن نداری، اگه هم حوصله داشته باشی وقتی میخواهی بنویسی میبینی دچار آلزایمر شدی و نوشتن سخت ترین کار دنیا میشه، وقتی که فراموش میکنی که داری با چه موجود خارق العاده ای زندگی میکنی، ناگهان موجودی به اسم بهار از راه میرسه و تو رو صد برابر شارژت میکنه و آلزایمرت بهتر میشه  !!!!!!!!!!...........       راستش این روزها درگیر روزمرگی هام بودم، اما الان که دارم مرور میکنم میبینم که چه قدر اتفاقات ریز و درشت افتاده که من از نوشتنشون غافل موندم. اما حالا دیگه وقت جبرانه!!!! از وقتی که توی خونه جدید اومدیم از اونجایی که ب...
18 تير 1393

نخود فرنگی با طعم ..

     نمی دونم این نخود فرنگی های امسال ما طعم باقلوا میده یا عسل یا پشمک یا... نخود فرنگی ای که بهار بشینه مامانش غلافش رو باز کنه و بهار دون کنه چه مزه ای میتونه داشته باشه؟!!!.... چند بار  هم بهار چند تا از نخودهای جون رو از توی غلافش میخورد، قابل ذکره که بهار نخودفرنکی اصلا دوست نداره و از تو غذا درمیاره. دخترم آش رو با جاش دوست داره. به به امسال چه نخود فرنگی هایی بخوریم ما، هوووممم.... دل انگیز نوشت: به بهار میگم اگه دختر خوبی باشی میبرمت پارک، بهار میگه مامان بیا من دختر خوبی شدم بیا منو ببر پارک قربون فصاحت لهجه ات بشم من دل انگیز جان!     ...
22 خرداد 1393

هایبرنت کوچولو

      شب بهار میخواد بخوابه میگه مامان انگشتر میخوام، میگم باشه عزیزم! صبح که از خواب پامیشه نشسته روی تخت و میگه مامان بریم انگشتر بخریم!!!!!!!!!!!!............. قیافه من دیدنی بود ......       قبل از خوابیدن بهار میگم بهار جون زود بخواب فردا میخواهیم بریم مهمونی، صبح تا از خواب پا میشه، میشینه و میگه مامان بلند شیم بریم مهمونی......       از این دست موارد زیاد پیش اومده ما هم به این نتیجه رسیدیم که بهار سیستم عاملش shut down نمیشه بلکه hibernate میشه ...
17 خرداد 1393

هاج و واجتیم

        من و بابا بدجور هاج و واجتیم دختر بلا، اصلاً قرار نبود تو اینقدر بلا باشی، من و بابات که جزو بندگان مخلص مظلوم خداییم ،  اما بهاربانو زبونی داره که آدم میمونه به کی رفته؟؟!!....         من و بابایی داریم اسباب بازی هاش رو که روی زمین ریخته جمع میکنیم، بهار میگه: "مامانی دست نزنید خطر داره"، بعد یه مکثی دوباره تاکید میکنه که: "میگم خطرناکه دست نزنید اوووف میشید."          بهار توی اسباب کشی درحال شیطنت کردن و ورجه وورجه کردنه، بعد چشمش میافته به کریر نوزادیش، سریع میره توش میشینه و میگه: "ماما...
13 خرداد 1393

شبها در آرامش

      شبها اینجا پر آرامشه! دیگه خبری از سر و صدای خونه سازی و مته نیست! دیگه لازم نیست قفل بزرگی روی تراس ببندیم از ترس اینکه مبادا کسی از تراس وارد خونه بشه! دیگه جای بازی برای بهار فراونه! دیگه از فاز استرس و نگرانی خارج شدم و دست و دلم به نوشتن میاد! ظاهرا با نبودنم دوستای گلم نگران شدن!       قربون خدا برم که بعد از این همه دردسر و گشتن، خونه خوبی پیدا کردیم، هر چند من معتقدم این روزیه بهار بوده که اینقدر خوب از آب دراومده! اما خوب خدا هم قربونش برم سنگ تموم میذاره و هر چی ازش میخواهی بیشترش رو هم میده یه موقع دلگیر نشی، آخه نه اینکه خیلی بزرگه اما غصه ام شده چرا بیشتر از این ازش نخو...
7 خرداد 1393

هیجان قاصدکی

      توی خانه بهار مشغول آفتاب گرفتن بود، ناگهان از پنجره اتاقکمان قاصدکی وارد میشود، و با خود هیجانی به خانه ما می آورد که گویی عجیب ترین موجود دنیا پا به عرصه اتاقک کوچک خانه ما نهاده! جیغ هایی پر از هیجان همراه با خنده هایی سرشار از ترس آمیخته با شادابی صورتک دختر مرا فرا میگیرد و مادرش دست بهارش را در دست قاصدک می سپارد و به دلگرمی دست مادر، قاصدک را در دست میگیرد و این موجود ناشناخته را فوت میکند و او پرواز میکند و چندین باره این تجربه دلچسب برایش فراهم میشود فکر نمی کردم قاصدک اینقدر هیجان برانگیز باشد، آن هم هیجان قاصدکی از جنس بهار!!!!!   پ ن:  خداییش فکر میکنم هیجانی که توی بهار وجو...
13 ارديبهشت 1393

شبهای نوروزی ما 1

12 ساعت تا بجنورد طول کشید، بهار هم که مریض بود، همش خواب بود یا تب داشت. از گرگان به بعد بد جور جاده شلوغ شد و دو طرفه. حرکت ماشینها کند شده بود تا اینکه  بعد از جنگل یه استراحتگاه بر پا بود. خیلی از ماشینها اونجا توقف کردند، اما ما خیلی زود حرکت کردیم. این استراحتگاه باعث شد جاده کلی خلوت بشه. حدود ساعت 11:30 شب بود که رسیدیم، خسته و گیج و ویج بودیم. خلاصه فردا شب عید بود و بهار ما همچنان بیمار و من همش فکر میکردم تبش که تموم میشه دونه میریزه بیرون اما ایندفعه اینطوری نشد و بهار مو قع تحویل سال 93 همچنان بیمار بود. اما خیلی موقع تحویل سال حس و حال خوبی داشتم. اونجا چند روز اول عید همش بارون میومد و یکم دلگیر بود. روز سوم عید رفتیم ...
3 ارديبهشت 1393