سفر بهاریمون با بهارمون
روز 28 ام انگار همین دیروز بود راستی چه زود گذشت!!! عازم سفر شدیم و رفتیم تا شب عید رو با پدر مادرم باشیم.
امسال بعد از سال تحویل تصمیم گرفتیم بریم اصفهان، آخه دلمون واسه خاطراتمون تنگ شده بود، البته خیلی دوست داشتیم یزد هم بریم اما وجود وروجکی به نام بهار همچین جسارتی به ما نمی داد. فردای سال تحویل رفتیم به سمت اصفهان، رفتیم سمت ستاد اسکان منتظر نوبتمون شدیم، تو این فاصله بهار همش در حال دویدن تو حیاط مدرسه بود و ما رو هم دنبال خودش می کشوند، هر بچه ای هم که می دید می خواست بال در بیاره و می دوید به سمتش، اما هیچ بچه ای تحویلش نمی گرفت، فدای دل مهربونت بشم عسلم که اینقدر زود میخوایی با همه دوست بشی اما بچه های دیگه یا محل نمی زارن یا یکی هولش میدن، خلاصه ماجرایی بود. دلم واسه مهربونیات سوخت که می خوایی بزرگ بشی بری تو جامعه ای که بچه هاشون اینن، بزرگ شن چی می شن!!!!
وقتی رفتیم مدرسه، اونجا یه پسر بچه کُرد بود با اینکه از تو بزرگ تر بود اما قدش کوتاه تر بود، با توپ بازی می کرد و تو هم رفتی باهاش بازی کنی، از اونجایی که در توپ بازی مهارت داری تونستی بیشتر اوقات شکستش بدی و توپ رو از چنگش در بیاری. یه بارم که اون توپ رو گرفت تو گریه سر دادی، همه کلی بهت خندیدن.
تازگی ها یاد گرفتی به ساعت میگی «اَت»، این کلمه نقل زبونت شده، هر جا میرفتیم ساعت میدیدی فوری میگفتی: اَت (از ساعت مچی بگیر تا ساعت دیواری و ساعت کوکی و....)
یه استراحت کردیم و رفتیم سمت سی و سه پل، با چه اشتیاقی گفتیم میریم قایق سواری اما دریغ از یه چیکه آب، بجاش رفتیم رو خاکهای زنده رود پیاده روی، آدم دلش بیشتر میگرفت تا اینکه باز شه.
یه سر هم رفتیم پل خواجو، اما هوا سرد شد و زود برگشتیم سمت ماشین.
دیگه شب شده بود و دنبال رستوران می گشتیم، یه دونه پیدا کردیم که صندلی غذا نداشت، گفتیم بریم بازم بگردیم، همین گشتن باعث شد کلی از ماشین دور شدیم و از قضا، هوا یه دفعه بارونی شد.
دیگه فکرش رو بکن با بچه زیر بارون، اما بازم از قضا یه خانوم اصفهانی واسمون نگه داشت و ما رو تا پیش ماشین رسوند. اینجا بود که خدا رو شکر کردم که هنوز انسان رو زمین پیدا میشه. البته فکر نکنم توی تهران از این خبرها باشه، بازم به شهرهای با اصالت.
خلاصه آخرش به همون رستوران اولی راضی شدیم و چه سوپ خوشمزه ای داشت که بهار به ما اجازه نداد حتی یه قاشقش رو بخوریم
پسری که غذا رو تحویل میداد از بهار خوشش اومد و برای بهار کلی سوپ ریخت که ببریم. ما هم که از دست شیطنت های بهار نمی تونستیم غذا بخوریم بردیم مدرسه همونجا خوردیم.
فردای اون روز رفتیم باغ پرندگان، همونجا من با دوست دوران دانشگاهم قرار گذاشته بودم و بعد از 7 سال همدیگه رو دیدیم (برای بهار یه عروسک باربی خریده بود )، خیلی خوش گذشت، اما فوق العاده شلوغ بود. بیشتر آدم میدیدیم تا پرنده.
از اونجا که بیرون اومدیم رفتیم سمت میدان امام. دوستم هر جا میخواست ما رو دعوت کنه واسه ناهار همه جاها رو از قبل رزرو کرده بودن تازه باید تو لیست اسم می نوشتیم و صبر می کردیم تا صدا بزنن(اصلاً یه وضعی) اونم نگران از اینکه چکار کنه، آخه هیچ وقت اینموقع نیومده بود و به این همه شلوغی فکر نکرده بود.
بعد اون همه گشتن آخرش راضی شد که ما بریم تو میدون بشینیم تا علی بره بریونی بخره. بعد از یکساعت انتظار علی جون اومد. ساعت 4 تازه تونستیم ناهار بخوریم
بهار هم تو این فاصله آتیش سوزوند و همش میخواست بره زیر کالسکه اسب ها، خیلی موقعیت خطرناکی بود. وسط میدون روی چمن ها، مرتب اینور و اونور میدوید و ذوق می کرد و خنده های قشنگ قشنگ می کرد. شاید در مجموع بهار به اندازه چند کیلومتر توی این میدون دوید.
اولش خواستیم سوار درشکه بشیم. کلی هم تو صف وایستادیم اما اینقدر صفش شلوغ بود که آخرش پشیمون شدیم، دیدیم حداقل یه ساعت دیگه باید علاف بشیم. بعد از نهار به دعوت دوستم، رفتیم خونشون، با خانواده اش دیدار تازه کردم و البته همسرم باهاشون آشنا شد.
خیلی خانواده گرم و صمیمی بودن و ما رو واسه شام نگه داشتن. بهار توی این فاصله بیشترش رو خواب بود از بس شیطونی کرده بود خسته شده بود و از خستگی غش کرده بود، اما چون اونا دوست داشتن بهار رو ببینن منم رفتم و بهار رو در طی چند مرحله بیدار کردم و بهار خانوم هم کلی براشون دلبری کرد.
فردای اون روز چون نتونسته بودیم خرید کنیم، دوباره رفتیم سمت میدون امام. از روز قبل شلوغ تر شده بود. و صد البته کنترل بهار سخت تر.
بعد از کلی خرید و سوغاتی گرفتن رفتیم وسط میدون که استراحت کنیم، بهار هم طبق معمول رفت سمت یه بچه، اولش دیدیم پسره دست بهار رو گرفت، من و علی کلی خوشحال شدیم و گفتیم بالاخره یکی بهار رو تحویل گرفت، اما تا سرمون رو برگردوندیم دیدیم پسره با شمشیرش افتاده روی بهار و داره میزنتش، تا باباش رفت فرار کرد. کلی واسه بهار غصه خوردیم. یکم بیشتر نگذشته بود که پسره دوباره دویید و بهار رو هولش داد و بهار گلم محکم با سر خورد روی زمین، جیغ بهار هوا رفت و اگه بدونید چه حالی به من دست داد. علی دوید سمت بهار و من دویدم دنبال پسره ولی آخرش در رفت. خلاصه کلی طول کشید تا بهار رو آروم کردیم و خداروشکر سرش چیزی نشده بود. دیگه بغلش کردم و شیرش دادم، همونجا تو میدون خوابش برد. ما هم دیگه وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم سمت ماشین که دیگه حرکت کنیم بریم الیگودرز.