بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

یه روزی که بهار شارژ داره ولی......

1391/7/13 15:53
نویسنده : مامان بهار
428 بازدید
اشتراک گذاری

یه روزی که بهار شارژ داره ولی...... ولی هیچکی و هیچی شارژ نداره دیروز بود.

دیروز بود که بهار ساعت 9 صبح بیدار شد، بین روز فقط 20 دقیقه خوابیدتعجب!

بکوب شیطنت کرد تا خود شب ساعت 11:30 شب خوابید... حالا این وسط من حالم خوب نیست و این حرفا نداریم. من که دیگه خسته و بی جون شده بودم و منتظر اومدن بابا علی بودم، در حقیقت منتظر رسیدن گروه امداد بودمنیشخند

شب قرار بود بریم خرید، دیگه زنگ زدم به بابا بگم من اصلا حال ندارم شام درست کنم، بابا گفت ماشین وسط اتوبان حکیم خاموش شده

اگه می خوایین از بقیه ماجرا خبردارشین بیایین با هم بریم ادامه مطلب!!!

خلاصه سرتون رو درد نیارم ما این وسط داشتیم غش میکردیم ، بابا وسط اتوبان گیر کرده بود، بهارم داشت از سرو کول ما بالا میرفت.

بابایی که نه موبایلش شارژ پولی داشت نه شارژ باطری، به من گفت به امداد خودرو بزنگم، حالا چه پروسه ای داشت تا ما موفق شدیم تا اپراتور رو قانع کنیم برامون ماشین بفرستن خودش داستانی بود.

بهاری داشت دیگه حوصلش برا باباش سر میرفت، منم اونو با خودم بردمش پارک روبرو خونمون، حالا جالبیش اینه که منم شارژ باطری موبایلم داشت تموم میشد شارژش هم پیدا نمی شد، شارژ تلفن خونمون هم تموم شده بود..خندهمتفکر

خلاصه به بابا پیام دادم که ما رفتیم پارک! توی پارک مامان یه پسر خوشکل به نام آبتین نشسته بود با یه بادکنک صورتی!!مژه بهار کلی ذوقش رو کرد و مامان آبتین اون رو داد به تو!! تو هم کلی لبخند قشنگ تحویلش دادیقلبخجالت بعدش رفتیم اسب سواری، تازه سوار شده بودیم که بابایی اومد پیشمون.

ماشین بابا رو با جرثقیل برده بودن تعمیرگاه!! فکرکن یه لحظه ماشینمون وقتی از شمال می اومدیم و اشتباهی از جاده ترانزیت بین اون همه ماشین گنده خاموش شده بود چکار می کردیمتعجبفرشته

یکم کنار فواره ها نشستیم برای تمدد اعصابمون! بعدش بهاری رو بردیم تاب بازی کرد اولین تاب بازی عمرش، اینقدر خندید که نگو، منم موبایلم شارژ نداشت که ازش عکس بگیرم!

دیگه ماشین که نداشتیم شام بریم بیرون، ناچار رفتیم فلافل هفت چنار کنار خونمون، هر چی گفتیم گفت ندارم گفتیم آقا فلافل ترشی بده، خلاصه همون موقع بود که برق رفتاسترس ای داد بیداد، آقاهه رفت شمع خرید و اومد گفتیم آقا یه چیزی بده ما شب گشنه نمونیم، علی جونی دویید و رفت صدقه داد.

بالاخره شام رو گرفتیم بردیم خونه خوردیم.

همچنان بهار شیطنت میکرد تا بالاخره ساعت 11:30 با زور پستونک خوابیدنیشخند یعنی شارژش تموم شده بود خوابید تا دوباره شارژ شه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

دایی امین و شرکا
13 مهر 91 16:20
کم کم باتری منم داره تموم میشه اخه الان 1 ماهه میشه که بهارو ندیدم
نایسل
14 مهر 91 0:30
واای خدای من چه همه بی شارزی ..... خدایا کلی خندم گرفت خیلی باحال بودددد این زبل خانوم رو کلی از طرف من بببوسس
نایسل
14 مهر 91 0:30
آره حتما اومدم تتهران قرار میزارم عزیزم: مرسی گلممم *
نایسل
14 مهر 91 0:30
فدات شم عزیزممم
mamane Ali
14 مهر 91 21:46
عجب روز بی شارژی داشتین ! انشالله دیگه بی شارژ نمونین و همین وروجک خانوم شارژتون کنه حیف شارژ نداشتین که عکس بگیرین

ايشاا... هيچكی و هيچی بی شارژ نمونه

شیدا مامان پانی
15 مهر 91 2:40
سلام خوشحال میشم به وبلاگم سربزنید (وبلاگ هنری بافتنی خیاطی اشپزی درمورد نی نی هام مطلب دارم ویه عالمه قاب خوشگل واسه نی نی ها واموزش سیسمونی منتظرم http://tar-o-pod.mihanblog.com/post/category/184 ادرس فروشگاه journal.hamvar.ir baftanibamashin.mihanblog.com فروش لباسهای بافتنی دستباف خوشگل واسه نی نی ها ومامانها ی گل http://pani88.niniweblog.com/ وبلاگ دخترم
آشنا
16 مهر 91 9:36
یک روز تاریخی!! نمی تونم تصور کنم روزهایی که انرژی ندارم چطور قراره با بچه سر و کله بزنم!
مامان سونیا
16 مهر 91 20:54
روز جهانی کودک بر خانم گل مبارک باد

ممنون عزیزم