روزهای پر از گردش تو شب های سرد
گردش و تفریح تو این روزها و شب های سرد چه مزه ای میده، چند شب پیش رفتیم پارک روبروی خونمون و تو طبق معمول همیشه از تاب بازی نهایت لذت رو بردی، اینقدر قشنگ از ته دل می خندی که نگو و نپرس!! آتیش پاره مامانی هوا اونشب سرد بود و به همین خاطر کسی جز ما تو پارک نبود و تو هم تونستی یه دل سیر تاب بخوری.. دیگه داری یکساله میشی و توانایی های تو هم مثل خودت داره رشد میکنه.
کلی خودت رو پاهات نگه میداری اما چند تا قدم بیشتر راه نمی ري، تا ما عطسه میکنیم یا سرفه و ... سریع سعی میکنی ادای صدای ما رو در بیاری.
به چی می گی تی، به نازی می گی نانی، تا غذای خوشمزه بهت میدم هی سرت رو تکون میدی می گی به به، تا میگم "حسنی میایی بریم حموم" دستاتو تکون میدی و میگی مَه مَه!!!
تا میگم "خدایا شکرت" کن بهار !!! دستات رو بالا می بری(الهی خودم فدات) و می خندی.
به جوجه می گی دوده! بعد از تاب بازی حسابی حالا دیگه هر وقت موهاشو شونه میکنم یا لباس مرتب تنش میکتم ، سریع می گه دَدَ!! حالا ما که دَدَ نمی ریم!
هر چیزی که می خوایی انگشت اشاره به سمتش می گیری خیلی ملایم می گی بده ! کلا بده و بیا رو اینطوری می گی
موقع اذون که میشه شروع میکنی به در آوردن یه سری صداهای آوا دار و منم یادت دادم دستتم می ذاری روی گوشت انگار بخوای اذون بگی، اصن یه وضی!!
اینم یه حرکت جدید ژیمناستیک از بهار داره تمرین ملق زدن میکنه!
دیروز جمعه هم بابا جون با دوستای سمپادیش قرار گذاشته بود فودکورت راه چوبی کنار بوستان آب و آتش! خیلی جالب بود بعد از این همه سال دوباره با بچه های دبیرستانش دیدار تازه کرد و بهترین دوستش هم اومده بود! تو هم که خیلی دختره خوبی بودی. اما مشکلت این بود که اصلاً نمی خندیدی و خیلی جدی بودی(خفن سر سنگین) دخترم موقع شناسه!!!
اونجا چون فضاش باز بود و غذا رو هم تازه ساعت 8 سرو می کردن، ما از اونجا رفتیم یه رستوران دیگه توی خیابون ولیعصر!
اونجا فضاش بهتر بود و یه خوبیه دیگه اینکه صندلی غذا هم داشت! اون شب همچین سوپ شیر رو خوشمزه خوردی که منم امروز دوباره همونو برات درست کردم.
دهنتم تا جا داشت پر از غذا کردی و هی می خندیدی!! فقط شانس آوردیم بشقاب رو نشکوندی!!
فدای اون نگات شم عزیزم اینقدر نقشه های خوب دارم واسه تولدت! اما محرم اومده و مجبوریم دیرتر تولد بگیریم!!!