بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

دختر گلم یکساله شدی+خاطرات تولد قسمت اول

1391/9/21 14:43
نویسنده : مامان بهار
572 بازدید
اشتراک گذاری

بهار جونم تولدت مبارک

    باورم نمیشه که یکسال گذشت. یکسال پیش در چنین روزی بهار زندگیم پا به این دنیا گذاشت. تو این یکسال، زندگی ما با وجود بهار دگرگون شد، قشنگ شد، بهاری شد، پر از رنگ شد. دیشب با همسری نشسته بودیم و یاد خاطرات او روزها می کردیم. چه روزهایی بود. هم شیرینی داشت و هم سختی. ولی شیرینی هاش اینقدر زیاد بود که سختی ها در مقابلش به چشم نمی اومد.

    بعضی وقتا با خودم فکر می کنم که زن و شوهر هر چقدر هم که با هم زندگی عاشقانه و خوبی داشته باشن، ولی تا وقتی که بچه نداشته باشن انگار یه چیزی تو زندگیشون کمه. با اومدن بهار احساس می کنم خونمون پر از شادی و سروصدا شده، انگار قبل از بهار خونه سوت و کور بوده. هر وقت صدای قشنگش تو خونه میپیچه، هزار بار خدا رو به خاطر داشتن بهار شکر می کنم و دعا می کنم همه زن و شوهر ها از این نعمت الهی برخوردار بشن.

    چون اون روزها هنوز وبلاگ نداشتم برای همین تصمیم گرفتم در در اولین سالگرد تولد بهار، خاطرات اون روزها رو برای دخترم تو وبلاگش ثبت کنم. نمی دونم چقدر بشه ولی احتمالاً باید در چند قسمت خاطرات تولد بهارمو بنویسم. سعی می کنم صادقانه شیرینی ها و سختی هاشو بنویسم. اما بازم تاکید می کنم که اینقدر شیرینی های اون روزها زیاد بود که سختی هاش زیاد به چشم نمیومد یا اینکه حداقل تحملش آسونتر میشد و تنها چیزی که تو ذهن آدم میمونه قشنگیه و بس.

لطفاً برای خواندن اولین قسمت از خاطرات تولد بهار، به ادامه مطلب بروید....

    بهار طبق نظر دکتر قرار بود 24 آذر دنیا بیاد. مامانم هم چند روز زودتر اومده بود پیشم برای کمک. محرم بود و ایام عزاداری امام حسین(ع). بعد از تعطیلات تاسوعا و عاشورا رفتم دکتر که برای آخرین بار وضعیتمو بررسی کنه و آخرین توصیه ها رو بهم بکنه و خلاصه آماده بشم برای یک کار بزرگ. استرس

    دکتر یه معاینه ای کرد و گفت هر چه زودتر باید یک سونو انجام بدم تا بتونه نظر قطعی بده. با مامانم رفتم برای سونو که دیدم وای چقدر شلوغه. خداروشکر دکتر تو نسخه نوشته بود "اورژانسی" و برای همین کار منو زود راه انداختن وگرنه با اون وضعیت باید چهار پنج ساعت منتظر می موندم. خلاصه کارم انجام شد و جوابو آوردم پیش دکترم. وقتی جوابو دید گفت که بعله حدسم درست بوده. مایع آمنیوتیک کم شده و باید هرچه زودتر بچه رو در بیاریم. تعجب دکتر گفت که همین امروز بعدازظهر برو بیمارستان که بیام و بچه رو به دنیا بیاریم. شوکه شدم. اصلاً آمادگیشو نداشتم که همین امروز یه دفعه برم بیمارستان. به دکتر گفتم که اصلاً آمادگیشو ندارم و اگه میشه حداقل فردا برم. خلاصه دکتر گفت اشکال نداره ولی فردا (یعنی 20 آذر) دیگه حتماً اقدام کنم.

    منو بگو اصلاً گیج شده بودم. من خودمو برای 24 آذر آماده کرده بودم ولی یه دفعه باید همین فردا می رفتم بیمارستان. اول از همه زنگ زدم به علی و اونم از سر کار اومد و سر راه یه سری خرت و پرتای لازم رو بهش گفتم خرید و اومد خونه. اونم مثل من سر از پا نمی شناخت و البته ته دلمون یه کم نگران هم بودیم. اون شب علی و مامانم کلی کار انجام دادن و خونه رو برای ورود گل دختری آماده کردن.

    دکتر گفته بود چون صبح می خوام عمل کنم باید شام سوپ بخورم و غذای سنگین نخورم. حالا از شانس بد من، اون شب هر چی می خوردم سیر نمی شدم. دوست داشتم غذا بخورم ولی مامانم نمی ذاشت به جز سوپ چیز دیگه ای بخورم (بنده خدا می خواست دستورات دکتر رو مو به مو اجرا کنه) من اون شب تا صبح گشنگی کشیدم بماند.

    چون بیمارستان خاتم رو انتخاب کرده بودم و قبلاً بررسی کرده بودیم که اونجا جای پارک به سختی گیر میاد، تصمیم گرفتیم صبح خیلی زود بریم اونجا. صبح بیستم آذر تقریباً ساعت 5:30 بیمارستان بودیم ولی با این وجود به سختی تونستیم جای پارک گیر بیاریم. بلافاصله کارای پذیرش انجام شد و منتظر نوبت شدم.

    و بالاخره در ساعت 9:15 صبح روز 20 آذر 1390 (15 محرم) بهار من پا به این دنیا گذاشت. اولین بار که صدای گریه بهار رو شنیدم داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. قبلاً شنیده بودم که همه بچه ها اول تولد خیلی خوشکل نیستن و این طبیعیه ولی وقتی بهارم رو دیدم به نظرم خوشکل ترین بچه ای بود که دیده بودم. خلاصه بهار رو بردن که هم باباشو ببینه و هم ببرنش تو بخش نوزادان.

    از این لحظه مشکلات من با بیمارستان شروع شد. من قبلاً از همه در مورد بیمارستان خاتم تعریف شنیده بودم. همه میگفتم خیلی خوبه و خیلی پرستارا میرسن و .... مثلاً اسمش هم بیمارستان خصوصیه. ما که تعریفی ندیدیم کلی هم بدی دیدیم که حالا براتون میگم.

    از اونجاییکه اون روز بعد از چند روز تعطیلی محرم بود، بیمارستان خیلی شلوغ بود و با وجود اینکه من میخواستم اتاق خصوصی بگیرم، متاسفانه اتاقای خصوصیش پر شده بود و به ما اتاق دونفره رسید. اونم تو یه بخش غیر از بخش نوزادان. برای همین پرستاراش اصلاً تجربه این کار رو نداشتن و اصلاً بلد نبودن با چنین مراجعینی چطور برخورد کنن. علی بیچاره باید کلی پیگیری می کرد و این ور و اون ور می دوید تا یک پرستار از بخش نوزادان بیاد و کمکم کنه. تازه بهار هم تو بخش نوزادان بود و تا حدودای یک بعد از ظهر نیاوردنش پیشم. در حالی که درستش اینه که بچه باید کاملاً در کنار مادرش باشه ولی اینجا از این خبرا نبود.

    بهار هم که ماشالله صداش کاملاً رسا بود و تنها بچه ای که صدای گریه هاش تو بیمارستان می پیچید، بهار من بود. هر وقت صدای گریه میومد می فهمیدیم بهاره. خلاصه بچه رو یه نیم ساعت میاوردن پیشم و باز می بردنش. منم که اعصابم از دست این پرستارا داغون بود. خیلی برخورداشون بد بود. اصن یه وعضی.

امکاناتشون هم افتضاح. در همین حد بگم که حتی سرویس بهداشتی اتاقشون آب گرم نداشت. اون شب به من خیلی سخت گذشت. ولی فعلاً تا همینجا کافیه. بقیشو تو یک پست دیگه به زودی براتون تعریف می کنم.

   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان حسین جون
20 آذر 91 9:33
سلام بهار جون تولدت مبارک عزیزم ایشالله که زیر سایه مامانی وبابایی سالیان سال رو به خوشی بگذرونی
مامان ریحان عسلی
20 آذر 91 9:58
سلام تولدت مبارک ایشالا 120 ساله شی
مامان مریم
20 آذر 91 11:52
به به...مبارکه تولدت خوشگلم...ایشاله هزار سال بهار زندگی پدر و مادرت باشی...


مرسی عزیزم
ناهید مامان فاطمه گلی
20 آذر 91 21:30
سلام
بهار جون تولدت مبارک عزیزم انشالله صدساله شی
ماجرای تولدتو خوندم خدارا شکر که به خیر گذشت محمدرضای من هم 25 روزه هست خیلی سختی کشید تاحالا
می بوسمت

عزیزم این چیزایی که تا حالا نوشتم هنوز سختی هاش نیست. اصلش هنوز مونده که ایشالله تو قسمت های بعدی می نویسم. بازم به ما سر بزن
مامان آنی
20 آذر 91 21:47
بهار خوشگل تولدت هزاران بار مبارک
زهره مامان آریان
25 آذر 91 8:27
بهارجونم تولدت مبارک گلم.
زهره مامان آریان
25 آذر 91 8:29
بهارخانوم مثله اینکه عجله داشتته زودتر بیاد مامان و بابای گلش رو ببینه