بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

چکاب یکسالگی+خاطرات تولد قسمت دوم

1391/9/21 18:29
نویسنده : مامان بهار
1,435 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز در سالگرد تولد یکسالگی بهار، بهار جون رو بردیم برای چکاب و واکسن!!

دخملم برای واکسنش یه کوچولو گریه کرد اما خوب، تا بهش شیر دادم آروم شد.فداش!!بغل

نتیجه چکاب بهار جون:

قد :77 ,cm        وزن: 8800 kg

برای جشن تولد بهار جونی چون تو محرم افتاده نمی شد جشن گرفت و ما تصمیم داریم بعد از محرم و صفر براش جشن بگیریم، ان شاا...!!

اما خوب برای یاد بود اون روز ما فقط یک کیک خریدیم و در کنار مادر بزرگ و پدر بزرگ مهربون یاد خاطرات قشنگمون افتادیم با همه سختیهایی که چقدر زود گذشت! آره دیگه تا اون موقع دیگه ان شاا... بهار بزرگ تر هم شده و می تونه شاید شمعش رو خودش فوت کنه!!

دیشب که اصلا واسه عکس گرفتن هم همکاری نکرد و تحویل نگرفت

بهار و تولد

بهار وتولد

 حالا بریم واسه تعریف کردن باقی ماجرای تولد

لطفا به ادامه مطلب تشریف بیارین!!

خاطرات تولد (قسمت دوم):

    اون شب توی بیمارستان خاتم الانبیا که مثلاً بیمارستان خصوصیه و اینهمه تعریف ازش می کنن و کلی هم پول می گیره، خیلی به من سخت گذشت.

    اولاً که هر وقت پرستارا رو برای کاری صدا می زدیم، هیچ کس نمیومد یه نگاهی به آدم بکنه. باید گلومون پاره میشد و کلی دنبالشون میدویدیم تا یکی بیاد اونم با چه برخوردی؟ کاملاً طلبکارانه. آخه من نمیدونم پس فرق اینجا با بیمارستان دولتی چیه؟ اونجا حداقل آدم میدونه که چون دولتیه نباید زیاد انتظار داشته باشی ازشون. اما بیمارستان خصوصی که چند میلیون می گیرن برای زایمان و یک شب بستری، آدم انتظار نداره همونجوری باهاش برخورد بشه.

    دوماً طبق دستور پزشک باید یک پرستار بیاد و بیمار رو کمک کنه برای راه رفتن. پرستار وظیفه داره بیاد و مریض رو از رو تخت بلند کنه و دستشو بگیره و راه ببره. اما دریغ. به هر کدوم گفتیم یه جوری پیچوندن. یکی می گفت سرم شلوغه، یکی می گفت من دیسک کمر دارم نمی تونم و ....

    در مورد دیر آوردن بچه هم که قبلاً براتون گفته بودم. ساعت 9 بچه من به دنیا اومد اما ساعت 1 بعدازظهر تازه بچه رو آوردن. بنده خدا این هم اتاقی ما که تا عصر هرچی التماس کرد بچه شو نیاورده بودن پیشش.

    بهارم که هروقت گریه می کرد می بردنش و آب قند میریختن تو معده نوزاد بی گناه من. حالا از شانس من، بهار با اینکه در طول روز خیلی گریه کرد، اما شب که شد تخت گرفت خوابید، منم اولش خوشحال بودم که بهار خوابیده و میتونم بخوابم. اما خوشحالی من خیلی دوام نداشت چون تا خود صبح یا بچه هم اتاقیم گریه کرد یا خودش خروپف می کرد. خلاصه خواب شب ما هم به فنا رفت.

    صبح حدودای 9 صبح بود که علی اومد بیمارستان و انتظار داشت که منو خوشحال و خندان ببینه که دید من اینجوریم: عصبانیاز طرفی گوشی موبایل من کنار تختم بود اما یکدفعه نگاه کردم دیدم نیست. هر چی گشتیم پیداش نکردیم. مامانم رو فرستادم که به پرستارا بگه شاید دیده باشنش. اونام که کلاً طلبکار بودن از آدم، مامانم بیچاره حرف بدی نزد. گفت خانم موبایل دخترم رو تختش بوده حالا نیست. شاید اشتباهی برده شده و از این حرفا. پرستاره هم فوری دست پیش گرفت و گفت:

-"خانم حالا همه موبایل دارن. کسی به موبایل شما نیاز نداره. شما دارین تهمت می زنین"  و از این حرفا

مامانم بنده خدا گفت: خانم پرستار من تهمت نمیزنم. بالاخره شاید اشتباهی شده یا قاطی آشغالا شده باشه. حداقل شما باید یه بررسی بکنین.

    یه دفعه یادمون اومد که تنها کسی که به تخت من نزدیک شده، همون کسیه که اومده ملافه ها رو جمع کرده و برده برای شست و شو. خلاصه مامانم اینقدر پیگیری کرد تا بالاخره راضی شدن برن بگردن و دیدن که بعله حق با ما بود. اون خدمه ای که اومده ملافه ها رو جمع کرده، موبایل بنده رو هم لای ملافه ها پیچیده و برده. اگه یه کم دیر جنبیده بودیم باید لاشه موبایل رو از توی ماشین لباسشویی بیمارستان در میاوردیم.

    خلاصه سرتونو درد نیارم. اینا تازه اونهایی بود که میشد اینجا بنویسم. دیگه کاری با ما کردن که می خواستم هرچه زودتر از بیمارستان فرار کنم. از شانس ما صبح دکتر زنگ زد و گفت که دیر میاد برای امضای برگ ترخیص من. منم اونقدر عذاب کشیده بودم که خودم رضایت دادم و با مسئولیت خودم از بیمارستان ترخیص شدم. فقط می خواستم از اون جهنم بیام بیرون. اما کی میدونست که این تازه اول دردسرهای ما باشه؟ بزارید بقیشو تو یه پست دیگه بنویسم براتون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان معصومه
21 آذر 91 23:47
سلام خاله تولدت مبارک عزیزم الهی زیر سایه امام زمان و بابا و مامان گلت پیر شی جیگرم
زینب
23 آذر 91 17:00
تولدت مبارک بهار قشنگ
زهره مامان آریان
25 آذر 91 8:32
چه بیمارستان پردرد سری