یه مهمونی خوب
سلام نفسم!
مامانی با چند روز تاخیر، دوباره اومد تا خاطراتت رو بنویسه!!!
روز پنجشنبه دوستام رو که توی مکه با هم دوست شده بودیم رو دعوت کرده بودم، با این تفاوت که حالا هر کدوم یه بچه البته در سایزهای مختلف دارن!!!
روز قبلش رفتیم با همدیگه خرید کردیم
اون روز تو بچه خیلی خوبی بودی!!! فقط یکم حاج و واج بودی!! آخه تا حالا این همه بچه یکجا توی خونمون ندیده بودی!
همه بچه ها یا سوار روروئکت شدن یا از کنارش می گرفتن و راه می رفتن. و خلاصه هر کی با اسباب بازی دیگری بیشتر سر گرم بود.
این دوستت کیمیاست که 1سال و 2 ماهشه و تازه روز قبلش تونسته بود که بدون کمک راه بره
اینم محمدطاهاست که 7 ماهشه و خیلی جیگره!!!
اینم کارینا جون که 2 سال و 9 ماهشه!!!
اینم یه عکس از چهارتا فسقل!!(بزحمت ازشون عکس گرفتم، بهار که اصلا تو باغ نبود)
بعد از ناهارم که هر بچه ای رو مامانش خوابوند اما من نتونستم تو رو بخوابونم تا اینکه خاله مینا تو رو خوابوند، خداییش دستش درد نکنه!
اونا ساعت 6 زود رفتن آخه ما میخواستیم فرداش بریم شمال!!
ایشاا... تو پست بعد خاطراتش رو می نویسم.