سفرنامه بندر انزلی
اطرافیان ما هر کی بچه داره وقتی میره مسافرت با مامانش میره که کمک دستش باشه، منم توی ذهنم همچین چیزی بود که بدون اونا رفتن خیلی سخته، اما از وقتی دیدم دوستای وبلاگیم تنهایی هم میرن، ما هم که خیلی احتیاج داشتیم بریم مسافرت دل و زدیم به دریا و رفتیم دریا، بندرانزلی
صبح جمعه سه تایی رفتیم به سمت بندر انزلی، خیلی هیجان انگیز بود. اولش که بهار بیدار بود تا بعد از کرج هم بیدار بود اما دیگه خوابید.
ما بی صبرانه منتظر دیدن دریا بودیم. آخه 2 سالی بود که نرفته بودیم.
تقریبا توی راه توقف زیادی نکردیم فقط رشت علی جونم نگه داشت تا گاز پیک نیک بخره(آخه پیک نیکمون رو از تو انباری دزد زده بود به رگ)
دیگه بکوب رفتیم تا انزلی، یک شهر کاملا ساحلی با یه بندر زیبا...سریع رفتیم یه ساحل خوب پیدا کردیم و بابایی رفت شنا، ما هم کنار ساحل وایسادیم، بهار جونم خیلی ذوق و شوق داشت.
اما چون خیلی خسته بودیم زیاد نموندیم و رفتیم ناهار خوردیم، بعدشم رفتیم اتاقمون واسه استراحت، اتاق هم سرامیک بود و تو همش اونجا شیطونی میکردی و ما همش مواظبت بودیم تا اینکه از خستگی خوابیدی.
دیگه شب رفتیم کنار بندر، روی موج شکن، خیلی حال داد اما کلی خسته شدیم و من هم به علی بیچاره کلی غر زدم وقتی برگشتیم اینقدر خسته بودیم که هر کی یه گوشه افتاد، بهار رو که دیگه نگو تا صبح یه کله خوابید.
فردا صبح دیگه رفتیم یه ساحل تر تمیز پیدا کردیم تا بهار رو ببریم توی آب، اما بهار تو ماشین خوابید و ما هم که رسیدیم به ساحل دیدیم اونجا اسب هست و من از خواب بهار استفاده کردم و رفتم اسب سواری، افسارشم داده بود دست خودم خیلی حال داد
بعدشم که بهار بیدار شد بردیمش دریا! ببینید چه ذوقی داره.
بعد شنا، رفتیم قایق سواری. قایقرانش یه پیرمرد بامزه بود که مارو برد تا قسمت آبهای عمیق خزر، تازه کلی برامون آواز خوند و به قول خودش عکس های حرفه ای از ما گرفت.
شب که شام خوردیم، رفتیم میرزا قاسمی هم خریدیم و رفتیم پارک ساحلی کنار بندر، و نمی دونید که بهار چه علاقه ای داشت واسه خوردن، دهنش رو چسبونده بود به دهن من و می گفت بذار تو دهنم
دیگه واسه باقالی خوردن شیفت میدادیم اول من خوردم بعد باباش که دیگه این یه قلم رو بهار نخواد. امشب هم مثل شب قبل، از خستگی هر سه تا صبح خوابیدیم...
فردای اون روز بعد از حموم، وسایلمون رو جمع کردیم و رفتیم بازار، و از اونجا کلی چیز میز خریدیم+ کلی ماهی، ماهی تازه رو بردیم واسه ناهار سرخ کردیم و خوردیم.
نمایی از بازار انزلی
بهار رو می بینید چه خوابیه تا خواستیم ناهار بخوریم کلی موتوری رد شد و بیدارش کرد.
تو پارک یه پسر بچه اصفهانی عاشق بهار شده بود و همش میومد بغلش میکرد و باهاش عکس میگرفت. خوشگلم نبود از شانس که شماره بهش بدیمبعد از ناهار قرار بود که بریم اما دلمون نیومد و دوباره رفتیم دریا!!!
دیگه بعدازظهر رفتیم رشت پیش حامد دوست علی، که از هم دانشگاهی هامون بود و ما رو برد یه کافی شاپ و مهمونمون کرد، بهارم کلی دست دستی کرد و تازگیها یاد گرفته از راه دور ماچ هم میکنه.
شب حرکت کردیم به سمت تهران! ما که اومدیم گویا رشت کلی بارون اومده بود، خدا رو شکر که خوب موقعی رفتیم و اومدیم، توی رودبار هم یه ساعتی برای خرید زیتون و روغن زیتون و آلوچه و ... توقف داشتیم و بعدش بکوب اومدیم تا تهران. بهار مرسی که اذیت نکردی. این بود اولین مسافرت ما با بهار!!!