بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

مروارید

سلام سلام به دخترم با دو تا دندونای قشنگش!! بالاخره چشممون به جمال مرواریدهای دخملی روشن شد. انگار وقتی رفته بودیم دریا، تو 2 تا دونه مروارید صید کردی و با خودت آوردی                     دو روز پیشم آش دندونی پخنم برای بهار جونی!! عزیزم مبارک باشه! داری وارد یه مرحله دیگه از رشد میشی اینم عکس آش دندونی بهاری تا حالا که اصلاً اجازه ندادی ببینمش وقتی می خوام نگاش کنم دهنتو محکم می بندی یا اونا رو با زبونت پنهان می کنی ولی وقتی انگشتمو میزارم می تونم حسشون کنم. وقتی هم که تو لیوان بهت آب میدم صدای تق تق برخوردشونو با لیوان می شنوم. ...
12 مهر 1391

سفرنامه بندر انزلی

اطرافیان ما هر کی بچه داره وقتی میره مسافرت با مامانش میره که کمک دستش باشه، منم توی ذهنم همچین چیزی بود که بدون اونا رفتن خیلی سخته، اما از وقتی دیدم دوستای وبلاگیم تنهایی هم میرن، ما هم که خیلی احتیاج داشتیم بریم مسافرت دل و زدیم به دریا و رفتیم دریا، بندرانزلی صبح جمعه سه تایی رفتیم به سمت بندر انزلی، خیلی هیجان انگیز بود. اولش که بهار بیدار بود تا بعد از کرج هم بیدار بود اما دیگه خوابید. ما بی صبرانه منتظر دیدن دریا بودیم. آخه 2 سالی بود که نرفته بودیم. تقریبا توی راه توقف زیادی نکردیم فقط رشت علی جونم نگه داشت تا گاز پیک نیک بخره(آخه پیک نیکمون رو از تو انباری دزد زده بود به رگ ) دیگه بکوب رفتیم تا انزلی، یک شهر کاملا ...
6 مهر 1391

یه مهمونی خوب

سلام نفسم! مامانی با چند روز تاخیر، دوباره اومد تا خاطراتت رو بنویسه!!! روز پنجشنبه دوستام رو که توی مکه با هم دوست شده بودیم رو دعوت کرده بودم، با این تفاوت که حالا هر کدوم یه بچه البته در سایزهای مختلف دارن!!! روز قبلش رفتیم با همدیگه خرید کردیم اون روز تو بچه خیلی خوبی بودی !!! فقط یکم حاج و واج بودی!! آخه تا حالا این همه بچه یکجا توی خونمون ندیده بودی! همه بچه ها  یا سوار روروئکت شدن یا از کنارش می گرفتن و راه می رفتن. و خلاصه هر کی با اسباب بازی دیگری بیشتر سر گرم بود. این دوستت کیمیاست که 1سال و 2 ماهشه و تازه روز قبلش تونسته بود که بدون کمک راه بره اینم محمدطاهاست که 7 ماهشه و خیلی جیگره!!! اینم کا...
4 مهر 1391

هوار هوار شیطونی

به تازگی از دست شیطنت های بهار اینقدر خسته می شم که یه موقع هایی نزدیکه ضعف کنم!!خیلی انرژی می بره کنترلش! بعیدم نیست این وزن نگرفتنش بخاطر همین شیطنت باشه. کارهای جدیدم که یاد گرفنه! دو سه روزه نی نای نای میکنه، از مبل بالا می کشه (البته به کمک بالشت) چیزی نمونده بدون اونم بالا بکشه ، در گاز و میخواد باز کنه و پا بلندی میکنه دکمه هاشم بگیره!! یه اخلاق باحال داشتی، که بین این همه شیطونی خیلی بهم حال میده، وقتی می خواستیم نماز بخونیم، تو ساکت یه گوشه می نشستی یا تو روروئک آروم فقط نگاه میکردی تا نماز تموم شه، بعدش تا دستامون رو واسه ا.. اکبر تکون میدادیم می فهمیدی که تموم شده و می ختدیدی. الان یه تفاوت بزرگ کردی و اونم اینه که میری سراغ ...
28 شهريور 1391

سفرنامه 2

عزیرم با اینکه یکم دیر شده اما تا جایی که راه داره خاطراتت باید ثبت شه. این دو هفته طلایی پر بود از خاطرات قشنگ، که چون مدتیه ازش میگذره اونارو به روایت عکس می ذارم: روز اول خاله فاطمه با علی کوچولوی خپل اومدن دیدنت   فرداش خواستیم بریم با کالسکه بگردیم اما خودتون ببینید چه اتفاقی افتاد که نرفنه برگشتیم   فرداش خواستیم بریم با کالسکه بگردیم اما خودتون ببینید چه اتفاقی افتاد که نرفنه برگشتیم   بهار نمی دونم بروایت روز چندم بود که داخل دیگ گذاشتیمش   بعدشم گذاشنیمت تو تشت خالی به بازی کردن(اون جا دیگه کارت این بود واسه این که شیطونی نکنی می ذاشتیمت اونجا) عشقت شده بود بذارنت رو میز اوپ...
25 شهريور 1391

نه ماهگی+ بهار در محل کار بابا

عزیزم بهار مهربونم، نه ماهگیت مبارک!!! دیروز بهار جونم نه ماهه شد و بردمش پایش رشد ، اما حتی 100 گرمم اضافه نکردی!!! قدت 73 سانت شده اما وزنت بعد از 2 ماه همون 7.800 کیلو گرم مونده تکونم نخورده؟؟؟!! البنه زیاد مریض شدی اما برای احتیاط باید یه آزمایش ادرارم بدی! ایندفعه خواهشاً همکاری کن دیگه دیروز برات حلیم درست کردم و حسابی دوست داشتی، البته ته چین مرغ و ماکارونی رو هم خٍعلی دوست داری!! فدات!!! دیروز بعد از ظهرم رفتیم شرکت پیش بابا!! تو راه کلی تو ترافیک بودیم، تو تاکسی هم هی می خواستی دست بزنی به دنده و .. ماشین، کلی مراقبت بودم تا شیطونی نکنی!! بعدشم خودم رفتم خیابون ونک، واسه خودم گشتم، تازه بستنی هم تنهایی خوردم(راستشو ...
21 شهريور 1391

حال این روزهای ما

این روزهای ما چه سخت و پر از مشغله شده!! چرا؟؟ به خاطر شیطنت های بیش از حد بهار خانوم. فکر کنم دست هر چی پسره از پشت بستی؟؟!!! وای خدایا دیروز دیگه رسماً از دستت آمپر چسبوندم بالا!!..... آخه مامانی!! صبر و تحمله مامان تا یه حدیه، ما هم که اصلاً از بیخ ناصبور از در و دیوار مبل دائم میخوایی بکشی بالا! از دسته این مبل به اون مبل تا می رسی آخری و با چه زوری می خوایی خودت رو پرت کنی پایین، حالا هی بگو می افتی مگه به خرجت میره از تلویزیون آویزون می شی و با دکمه هاش بازی می کنی، واسه خودت کانال عوض میکنی، صدا کم و زیاد میکنی، ما هم که مهم نیستیم! امشب دیدم که ساکتی خوشحال داشتم وبت رو چک می کردم یه دفعه دیدم واسه خودت همچین دستمال کا...
19 شهريور 1391