دوری
بهار و مامانش امروز رفتند الیگودرز پیش مامان بزرگ و بابابزرگ بهار. بابایی هم تنها مونده خونه.
واااای نمیدونید دوری از بهار چقدر برام سخته. البته قبلاً هم یک بار تجربه دور بودن ازش رو داشتم. توی عید هم یک هفته من تهران بودم و بهار و مامانش الیگودرز. اما این بار نمی دونم چرا اینقدر برام سخته.
تو این دو سه ماه اخیر بدجوری به بهار وابسته شده بودم. بهارم همین طور. هر روز بعد از ظهر که از شرکت میرفتم خونه، به محض اینکه در رو باز می کردم و بهار منو می دید، آن چنان ذوق زده می شد و خنده های از ته دل می کرد که خودم متعجب می شدم. حتی بهم مهلت نمی داد که برم دستامو بشورم بعد بیام بغلش کنم. اگه یه لحظه دیر می رفتم سراغش گریه می کرد.
حالا نمیدونم امروز که میرم خونه و بهار نیست که از دیدنم چشماش برق بزنه، چه حالی بهم دست میده. دعا کنید این 10 روز زودتر تموم بشه تا منم برم پیش بهارم.