چشم پزشکی
هفته پیش رفتیم بیمارستان هلال ایران برای چشم بهار. قبلش نوبت گرفته بودم و دوشنبه صبح ساعت 8 وقت داشتیم. توی این فاصله که پذیرش بشیم و منتظر بمونیم تا صدامون کنن بهار یک لحظه آروم و قرار نداشت. همش در حال ورجه وورجه و این طرف و اونطرف رفتن بود. ما هم طبق معمول نفس نفس زنان به دنبال بهار.
توی محیط ساکت بیمارستان، فقط سروصدای بهار شنیده میشد که از این راهرو به اون راهرو میدوید. وقتی نوبتمون شد اول باید میرفتیم توی یک اتاق که چندتا پرستار با یه دستگاهی چشمش رو معاینه بکنن. بهار شاد و شنگول تا چشمش افتاد به اون محیط و تا نشستیم روی صندلی که با دستگاه چشمشو ببینن، زد زیر گریه، اصلاً اجازه نمی داد کارشونو بکنن. حالا اگه کار دیگه ای بود میشد یه جوری زورکی انجام داد ولی اینجا چون پای چشمش وسط بود، وقتی گریه می کرد و چشمش اشکی میشد دیگه نمیتونستن معاینه کنن.
خلاصه طرف بیخیال شد، گفت برین برای ویزیت معاینه نمی خواد. بعدش رفتیم سالن انتظار، اما چشمتون روز بد نبینه. دکترش یه خانم خیلی بداخلاق بود که نمونه اش رو ندیده بودم. چطور مگه؟ الان میگم.
اول که رفتیم و نشستیم و پرسید چی شده، گفتیم برای مجرای اشکش اومدیم. بلند شد رفت گوشه اتاق که با دستگاه نگاه کنه، گفت بیارینش اینجا، بهار بغل علی بود، اول من بلند شدم که بهار و از علی بگیرم و ببرم پیشش که یه دفعه با عصبانیت گفت: "خانوم بهت میگم بچه رو بیار خودت چرا میایی؟" ما هم این وسط هنگ کرده بودیم که این چی میگه. خلاصه بهار و بردیم که بازم زد زیر گریه و اونم از دور یه چیزایی دید و این قضیه گذشت.
اومدیم دوباره نشستیم و قرار شد که برای هفته بعد، نوبت عمل بزاره. داشت توضیح می داد که از ساعت 4 صبح نباید هیچی بدین بخوره و نباید هیچ چیزی از گلوش پایین بره تا ساعت 11 که تو بیهوشی مشکلی براش پیش نیاد. منم یه دفعه از دهنم پرید ازش پرسیدم "یعنی آب هم ندیم بهش بخوره؟" یه دفعه دیدم عصبانی شد که "خانوم من دارم باهات فارسی حرف میزنم. مگه من نمیگم هیچ چیز نباید بخوره. تو باز میپرسی آب بخوره یا نه؟"
خیلی ناراحت شدم، خیلی بهم برخورد. از جام بلند شدم یه نگاه به علی کردم دیدم اونم خونش به جوش اومده. ولی داره خودشو کنترل میکنه (بعداً بهم گفت که میخواسته حسابی جوابشو بده ولی ملاحظه خیلی چیزا رو کرده). خلاصه ما دفترچه بهار رو برداشتیم و اومدیم بیرون.
با دیدن این دکتره کلاً نظرم عوض شده بود. اصلاً حاضر نبودم اجازه بدم بهارم رو این دکتر عمل بکنه. اولش که به علی گفتم، مخالف بود. میگفت "کاری به اخلاقش نداشته باش. بزار کارش رو انجام بده و ...." ولی بعد از چند روز اونم با من هم عقیده شد. به خصوص اینکه فهمیدیم تخصصش چیز دیگه ایه و هر چی هست تخصصش مجاری اشکی نیست.
دکتری که شعور برخورد با مریض رو نداشته باشه، بلد نباشه چطور با مریضش حرف بزنه به نظر من به هیچ دردی نمی خوره. کاش به اینا تو دانشگاه، در کنار این همه دروس تخصصی، چند واحد نحوه برخورد با آدم ها رو درس میدادن. به نظر من حتی اگه مریض یک سوالی رو 10 بار هم بپرسه، دکتر وظیفه داره که با برخورد خوب بهش توضیح بده. اصلاً برای همین اینجاست. اون دکتر نفهمید که من یک مادرم. اگه اون از دید پزشکی به قضیه نگاه میکنه، من 10 تا چیز دیگه رو هم میبینم. نگرانی های خاص خودم رو دارم. میدونم بچه ام چه اخلاقی داره. میدونم که 6 ساعت هیچی ندادن به بچه ام چقدر ممکنه براش (و برای من)اذیت کننده باشه.
بگذریم. ما تصمیم گرفتیم که دکترش رو عوض کنیم. درسته که یه روز دیگه وسط ماه رمضون با دهن روزه از کار و زندگی میفتیم، ولی عوضش با خیال راحت ادامه درمان بچمون رو طی می کنیم. حالا برای 6 مرداد دوباره وقت گرفتیم برای یه دکتر دیگه. دعا کنید ایندفعه به خوبی و خوشی تموم بشه.
از بیمارستانش هم اینو بگم که خیلی تمیز و شیک بود. اصلاً بهش نمی خورد که دولتی باشه، از خیلی بیمارستان های خصوصی که من دیده بودم محیط شیک تر و تمیز تر و آروم تری داشت. ما به این نتیجه رسیدیم که بیمارستانش خیلی خوبه ولی باید یه دکتر خوب براش پیدا کنیم.