راه رفتن دختر قشنگم+خاطرات تولد قسمت سوم
اولین قدم با صلابت و با هدف بهار در روز 14 آذر برداشته شد اما،فراموش کردم مطلبش رو بذارم یا فرصت نکردم
دیروز با مامان بزرگ مهربون رفتیم برات یه کفش بوقی خریدیم و همونجا پات کردی و دست مامان بزرگ و بابابزرگ رو گرفتی وبا علاقه قدم بر می داشتی و متعاقبا جیک جیک صدای راه رفتنت می پیچید تو مرکز خرید
یه کار جالب مامان لیلا انجام داده و اونم اینه که از پای بهار با گل رس قالب گیری کرده. حجم پای بهارم بعد از اینکه روی این زمین خاکی اولین بار راه افتاد به یادگار بمونه.
الان بهار جون چند قدمی می تونه تنهایی راه بره!! بچرخه، مسیرش رو عوض و در این فاصله کلی ذوق میکنه.
این روزها مشفول تدارک جشن تولدتم تا خاطرات تلخ به فراموشی سپرده بشن.
اما ادامه خاطرات تولد در ادامه مطلب...
خاطرات تولد (قسمت سوم):
شب اول ما با تلاش بسیار سعی کردیم که شیر خشک به بهار ندیم تو بیمارستان هم که تقریباً شیر نخورد به خاطر پاره ای مسائل که توی وب نمیشه تعریف کرد!!
میگفتن اگه شیشه بگیره دیگه شیر خودت رو نمی خوره! شب اول خونه اومدن تا نزدیک 4 صبح بهارم نخوابید و گریه های وحشتناکی میکرد، طوریکه روی بینیش سفید میشد، تا اینکه دیگه اطرافیان رضایت دادن که شیر خشک بدیم بهش! و دست از آب قند دادن به دخترم برداشتن! بعدش دیگه بهار تونست بخوابه
بالاخره فردا صبح شد و وقتی که بیدار شدیم، دختر خاله عزیزم که پزشک هست. اومد و خیلی جدی به من گفت حال دخترت خوب نیست اون رو معاینه کرد و گفت زردی به شکمش رسیده و باید بره دکتر. (پرستار بهم گفته بود اگه شیر خشک ندین بچه زردی میگیره، اما...آآآه!!! دخترم بدنش کم آب شده بود)
حوالی ظهر که شد بی قراری های بهار بیشتر شد، حول و حوش ساعت 2 علی و مامانم بهار رو بردن کلینیک بیمارستان پیامبران و من چون حال و روز خوبی نداشتم موندم خونه.
دکتر معاینه اش که کرده بود گفته بود که تب داره ببریدش لباساش رو کم کنید تا دو ساعت دیگه اگه تبش کم نشد باید بستری شه! بهار تبش پایین نیومد، و ما مجبور شدیم دوباره ببریمش و ازش آزمایش خون گرفتن و دوباره رفت بیمارستان بستری شد زیر نور و به دستش سرم وصل کردن. دخترم فقط یک شب تو خونه بود.
منم بیخبر منتظر دخترم بودم. یهو دیدم بابا علی با مامانم تنها اومدن خونه! نمی دونستن چی بگن! گفتم بهار کو؟ گفتن فقط همین یه شب باید بیمارستان باشه.
داغون شدم از این خبر! اما چه میشد کرد. شب قرار بود برای شیر دهی برم بیمارستان، اما اصلاً حالم خوب نبود، اما مگه خوابم برد شب تا صبح جای خالی بهاری رو نگاه میکردم آه میکشیدم و گریه میکردم. علی هم حال و روزش بهتر از من نبود. فکر میکردم آخر دنیاست!
اما فردا هم که رفتیم با خوشحالی بهار رو ترخیص کنیم، بعد از کلی دوندگی و دنبال دکتر گشتن، گفتن برای احتیاط یه شب دیگه هم بستری باید بشه.
بازم دور و برم دیدم مامان و باباهایی که 7 شب بچه شون بستری بوده و تازه آنتی بیوتیک هم به بچشون داده بودن به خودم دلداری دادم و گفتم همین یه شبه، تحمل میکنم. اون شب هم گذشت. فرداش رفتیم سراغ بهار که گفتن ازش آزمایش گرفتیم، جواب آزمایش باید بیاد تا ترخیص بشه. این آزمایشگاه بیمارستان پیامبران هم اینقدر آهسته کار می کردن که نگو. برخوردا هم که ... یکی از کارمنداش که اگه بهش سلام می کردی می خواست پاچه تو بگیره
خلاصه ظهر علی اینقدر پیگیری کرد تا جواب آزمایش بهار رو از آزمایشگاه گرفت. قبل از اینکه جوابو ببره تحویل بده خودش یه نگاهی به جواب آزمایش کرده بود و دیده بود که تمام موارد در سطح نرماله. (درسته که ما ها سواد پزشکی نداریم ولی تو جواب آزمایش می نویسه که مثلاً میزان زردی چه عددیه و از چند بیشتر باشه خطرناکه و از این حرفا) توی جواب آزمایش یه موردی به نام CPR یا CRP (دقیقش یادم نیست ولی منظور، میزان کراتین توی خون هستش) بود که اونم توی محدوده نرمال بود. خلاصه علی اومد بهم گفت که نگران نباش جوابش خوبه و امروز دیگه مرخصه. ما هم خوشحال که دیگه بیمارستان تموم شد. جواب بردیم دادیم حالا تا 3 بعد از ظهر باید می نشستیم که دکتر کشیک بیاد و نظر بده.
دکتر اومد رفت تو بخش و معاینه کرد و رفت. ما که رفتیم سراغ پرستارا، گفتن که نه! بهار مرخص نمیشه. CRP اش بالاست و خطرناکه و باید 5 شب دیگه بستری باشه و بهش آنتی بیوتیک تزریق بشه. دنیا رو سرم خراب شد. همه خودمونو آماده کرده بودیم که بهار رو ببریم خونه. همون 2 روز رو هم با بدبختی تحمل کردیم. حالا 5 شب دیگه همین اوضاع ادامه داره. علی به سرپرستارشون گفت که من جواب آزایش رو دیدم. CRP اش نرمال بوده. چطوری میگین که خطرناکه. اونام میگفتم که: "نه آقا. یعنی شما از دکتر بیشتر می فهمی؟ ما کارمونو بهتر بلدیم" و از این حرفا. همون اخلاق گند ما ایرانی ها که اگه جایی دستمون داره رو میشه فوری هوچی بازی در میاریم و شلوغش می کنیم تا دست پیش رو بگیریم. (نمونه دیگه اش هم همون قضیه گم شدن موبایلم تو بیمارستان خاتم الانبیا بود که تو قسمت قبلی تعریف کردم). هر چی هم که خواهش کردیم یک بار دیگه جواب آزمایش رو نشونمون بدن، قبول نکردن!!!! به نظر شما این عجیب نیست؟
تا یکی دو ساعت که من و علی گیج بودیم و مونده بودیم چیکار کنیم. تا اینکه یه ذره که گذشت به خودمون اومدیم و دیدیم که چاره ای نداریم. خلاصه سعی کردیم خودمونو از نظر روحی آماده کنیم تا این 5 شب دیگه هم بگذره.
تو این شبها من خیلی اذیت شدم. اوضاع بعد از زایمان و 7 شب آواره بیمارستان بودن چیز کمی نیست. اونجا یک اتاق داشت که مال استراحت مادران بود. من اونجا شبا می خوابیدم. خواب که نه. بعضی آدمای دیگه که اونجا بودن خروپف می کردن. مرتب هم یکی رو صدا میزدن که بره به بچش شیر بده. حلاصه خواب درست و حسابی که نداشتیم. منو هم هر چند ساعت یک بار صدام می کردن که برم بهار رو شیر بدم. عزمم رو جزم کرده بودم که شیر خودم رو به بهار بدم. این مشکلات انگار محکمم کرده بود. دو سه بار فقط رفتم خونه برای تجدید قوا و زود برگشتم. علی بیچاره هم شبا یا میرفت خونه و تا صبح اعصاب خودشو خورد می کرد یا اینکه تو اون سرمای شدید توی ماشین جلوی بیمارستان می خوابید. خودش میگفت تا صبح از سرما یخ می زده. هرچی می گفتم برو خونه، می گفت دلم نمیاد وقتی زنم و دخترم تو بیمارستان هستن، من برم تو خونه گرم و نرم بخوابم.
تو این روزهای بستری بهار خیلی ناز و جیگر شده بود. وقتی میرفتم بهش شیر بدم، اینقدر با نگاهش دلبری می کرد که نگو. بیچاره علی که تو این 7 روز بهش اجازه نمی دادن بهار و ببینه. فقط یک بار من از غفلت پرستارا استفاده کردم و بهار رو بردم جلوی در و چند ثانیه علی دیدش. تازه اونجا چشمای بهار رو به خاطر این که زیر نور گذاشته بودنش، با چشم بند بسته بودن. علی برای دیدن بهار داشت بال بال میزد. منم هر وقت بهار رو شیر میدادم، میومدم و برای علی از دلبری بهار تعریف می کردم تا نگرانی و دلتنگیش کمتر بشه.
بابا علی به دیدن چند تا عکس و فیلم دلخوش بود(هر روز هم از یک دست و یا پای دیگه ازت رگ میگرفتن)
سرتونو درد نیارم، با تمام این سختی هایی که گفتم، اما بازم روزی هزار بار خداروشکر می کردم. من تو اون بیمارستان وضعم از همه بهتر بود. اونجا یکی بود که تو 43 سالگی بعد از 23 سال بچه دار شده بود و اونم بچش 7 شب باید بستری میشد. یکی دیگه بود که نوزادش تشنج کرده بود. از همه بدتر یکی بود که 2 قلو به دنیا آورده بود و یک هفته بچه هاش به خاطر مشکل تنفسی تو دستگاه بودن و تو اون یک هفته نگذاشته بودن حتی بچه هاشو ببینه، میومد زار میزد بذارید بچه هامو ببینم اما نمیشد. بابای بچه وقتی مامانشون نبود از ناراحتی سرشو میکوبید به دیوار و داد میزد، اما وقتی مامانشون اونجا بود فقط دلداریش میداد و میگفت دختر خوب چیزی نشده زودی خوب میشن میان!!!! فکر کن که بچه ات به دنیا بیاد و تو نتونی حتی یک بار ببینیش. هر وقت این چیزا رو می دیدم فقط خدا رو شکر می کردم. شاید باورتون نشه اما کار به جایی رسیده بود که من و علی فقط داشتیم برای بچه های اونا دعا می کردیم که زود خوب بشن. مشکل بهار رو فراموش کرده بودیم
نکته مهمی که هنوز هم فکر منو مشغول کرده، اینه که هر بچه ای که برای هر مشکلی چه کوچیک و چه بزرگ کارش به اونجا می کشید، 7 شب بستری می کردنش و بهش آنتی بیوتیک میدادن. من شنیده بودم که بعضی بیمارستان های خصوصی موقع پذیرش به شغل پدر و وضع مالی و میزان تعهد بیمه تکمیلی و ... نگاه می کنن و متناسب با اون تا جاییکه بتونن بچه رو نگه میدارن. نمی خوام بگم صددرصد مورد ما اینطوری بوده. اما از اونجایی که جواب آزمایش ما خوب بود ولی به بستری ادامه دادن و دیگه هم جواب رو به ما ندادن و همه آدم های اونجا هم بچه شون 7 شب بستری میشد، قضیه خیلی برای ما بوداره.
هنوز هم وقتی بهش فکر می کنیم، خیلی اذیت میشیم. بچه ای که تازه به دنیا اومده با این همه ذوق و شوق، یک شب تو خونه باشه و بعدش 7 شب دیگه بستری باشه با آنتی بیوتیک. (منم به آنتی بیوتیک حسااااااسس).
بالاخره ما بعد از 7 شب و 8 روز تو بیمارستان، بهار رو مرخص کردیم. بهار تو بیمارستان نافش افتاده بود. روز 29 آذر بهار بالاخره اومد خونه. اجازه بدین بقیه ماجرا رو تو یه قسمت دیگه تعریف کنم.