بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

بهار در تحول یکسالگی+ خاطرات تولد قسمت چهارم

1391/10/7 17:01
نویسنده : مامان بهار
877 بازدید
اشتراک گذاری

تحول یکسالگی روند تغییرات رشد و تکامل بهار رو در سراشیبی تندی قرار داده.

این روزها وروجک ما همه جای خونه رو میگرده، زیر و رو میکنه، در کابینت رو باز میکنه، وسایلش رو در میاره باهاشون بازی میکنه، گاهی اوقات که بهش تذکر میدم جمعشون میکنه، ولی نا مرتب میذارشون تو کابینت!!!

خلاصه همه جا رو طی طریق میکنه و به شدت به دنبال کشف دنیاست!

مرتب خدا رو شکر میکنه و دو تا دستش رو بالا می بره!

سی دی های خاله ستاره و حسنی و بیبی انیشتن رو دوست داره و نگاه میکنه. کلمات جدیدی که بهار میگه:

اَدی....................علی(تا زمین می خوره یاد گرفته میگه اَدی، یعنی یا علی مددنیشخند)

اَمی..................امین

نِنا.....................لیلا

بیا......................بیا

بِده....................بده

بِییر..................بگیر

بِییم..............بریم

بَبِه................بله

بِبین............ببین

اوُنا................اونا(کافیه در کابینت باز شه یا آیفون به صدا در بیاد بهار هی میگه اوِنا، یعنی من رو ببر دید بزنم ببینم چه خبره، هر چیز و هر جا بره و چیزی براش جالب باشه هی میگه اونا)

دوُدِه............جوجه

جیز..............جیز(از این واژه برای قابلمه و غذاساز به وفور استفاده میکنه، قابلمه رو بعد از اینکه بارها و از جهات مختلف تست کرد و مطمئن شد که داخِه دیگه قبول کرد که جیز هم هست، با داغی قابلمه مفهوم جیز کاملا شیر فهم شده) و تازه ادای صدای غذاساز رو هم در میاره! البت حاج خانوم ما ادای همه صدایی رو که میشنوه در میاره. جرات داری عطسه کن 5-6 بار ادای یه بار عطسه ات رو در میاره و اَتسی اَتسی اَتسی اَتسی.....

داخ.............داغ

بیسی............مرسی

اَدو........... عَلو

مید مید.........میگ میگ( رو سینه باباش میشینه و می دونه بابا باهاش این بازی رو انجام میده، میگه مید مید ، یعنی میگ میگ بازی کنیم)

بِیبی...........بِیبی(دستاشم تکون میده)

دَدی...........دَدی

دَت...........کَت

دِه..........یک

دو..........دو

تِه........سه

همچنان از گفتن آب امتناع میکنه و گاهی میگه..... (باب)

بابا، مامان، دَدَ، پی پی،پیف، نی نی،بَه بَه رو قبل از یکسالگی میگفت. فعلا همینا یادم بود.

وفتی یه چیز جدید میخوره با تکون دادن سر به بالا و پایین میگه که خوشمان آمد و با تکون دادن سر به اطراف به همراه به به گفتن میگه دارم حال میکنم بههههه بههههنیشخند

تلفن هم دیگه باید بهار خواب باشه بتونم حرف بزنم چون تلفن رو بر میداره واسه خودش راه میافته به منم نمی ده، به باباش می گم یه تلفن هم داشتیم اونم از ما گرفت همین امروز فرداست اینترنت رو هم از من بگیرهسوال

خلاصه جوجه اردک خونه ما هر جا مامانش میره دنبالش راه میفته، فداش بشم از کار و زندگی ما رو انداخته.

جونم واستون بگه که واقعا نوشتن آدم رو سبک میکنه بخصوص وقتی اون رو به اشتراک بذاری، از روزهای سخت بیمارستان رفتن که نوشتن انگار یه بار از رو دوشم برداشته شده، پس ادامه می دهم تا دیگر باری نماند.

من اینقدر به غذای سالم و طب سنتی اعتقاد داشتم و دارم که اصولا به طب رایج اعتقادی ندارم.

من با رعایت اصول صحیح زندگی توی این 5 سال زندگی توی تهران مریض سخت نشدم، اگر هم مریض شدم خیلی شدید نبوده

لطفاً به ادامه مطلب خاطره ما تشریف بیارید!!!!بفرمایید!

خاطرات تولد قسمت چهارم:

آنتی بیوتیک های بعد از سزارینگریه+ آنتی بیوتیک هایی که کیلو کیلو (از باب احتیاط و غیره)به بدن نحیف بهار جون تزریق شد مگه میشه بدون عارضه باشه، خلاصه تضعیف بدن اینجانب به علت وقایع رخ داده، کار دستمان داد.

یه چیز جالب بگم که یادم رفته بود، همه بخش های بیمارستان اصرار داشتند که به نحوی، سهم خودشونو از اون بیمار بگیرن. آخه حیفه، بیمارستان حاضر، مریض هم حاضر، حالا که مسیرش خورده به این طرفها، سونوی کلیه و نوار قلب و ... خلاصه همه چیز ازش بگیریم که همه این وسط نفعی ببرن . برای همین هم توی بیمارستان از همه بچه های تشنج کرده تا بهار خانوم ما، همه رو یه بار سونوی کلیه کردنخنده، مسخره است. دیگه تشنج چه ربطی به کلیه داره؟ تازه از اون بنده خدا که نوار قلب و هزار تا چیز دیگه گرفتن دیگه سهم بیمه اش تموم شد رفتن بیمارستان دولتی....!!!عصبانی

بعد از ترخیص هم بچه ها رو بین دکترهای اونجا تقسیم می کردن که بعد از ترخیص هم باز به مطب هاشون مراجعه کنن و اونجا هم تا حد ممکن مریض ها رو تیغ بزنن (به اسم اینکه نیاز داره تا مدتی تحت کنترل باشه)!! اینم یادم رفت بگم که آنتی بیوتیک وریدی کم بود گفتن یه هفته هم تو خونه خوراکیش رو بدین بخوره، ما هم اطاعت امر کردیم.نگران

تازه یک هفته بود به خونه اومده بودیم توی چکاب های آزمایشگاهی که بعد از رهایی از ده روز بیمارستان گردی انجام شد، ویروسی گریبان گیرمان شد که بشدت مریض شدم(سرماخوردگی+سزارین+بچه دارینیشخند)، یک هفته از سرما خوردگی من میگذشت که حالم بهتر شده بود ومن تمام مدت مراقب بودم ماسک جلوی دهنم باشه، صبح که بهار طی روز بنظر چند بار آب تو دهنش شکسته باشه همونطوری بود، فردای اون روز دیدیم که نه انگار داره سرفه میکنه + آبریزش بینی، اونم یه بچه که هنوز سه هفته اش نشده بودسوالاین بود که بردیمش دکتر.

و مجدد آنتی بیوتیک سرو شد، یک هفته گذشت، اما هیچ بهبودی حاصل نشد. مشخص بود که خلط داره اما چون زیر یک ماه بود هیچ دارویی نمی شد بهش داد. آبریزش بینی هم مانع شیر خوردنش شده بود. ما هم شیر خشک بهش میدادیم. شیر خشک خیلی بدردمون خورد چون باعث شد خلط ها از گلو جدا شن و گلاب به روتون استفراغ بیرون بیان!

آخه وقتی سرفه می کرد که بلد نبود خلط هاش رو بیرون بده می دادش دوباره داخل.

خود سرفه رو هم که اوایل بلد هم نبود (الهی بگردم). دوباره بردیمش دکتر و بعدش بردیمش رادیو گرافی از ریه هاش عکس گرفتیم!!!!!! دکتر میگفت چون اگه ریه هاش در گیر شده باشند باید بستری بشه.

این فکر داشت دیونه ام میکرد. دوباره محیط بیمارستان! خدا پای هیچ آدمی رو اونجا باز نکنه!

با هزار استرس رفتیم عکس گرفتیم، سریع آوردیم به دکتر نشون دادیم!!! خدا رو هزار مرتبه شکر ایندفعه به خیر گذشت و دکتر گفت نیازی به بستری نیست! داروش رو عوض کرد، داروی جدید جواب داد و بعد از یک هفته آثار بهبودی دیده شد. اما تا 40 روزگی مریضی هر دوی ما تا بهبودی کامل طول کشید.

40 روز بیماری، برای خودم هم جالبه که دقیقاً 40 روز ما درگیر استرس و بیماری بودیم. البته ما دیگه از ترس کل زمستون رو هیچ جا نرفتیم و تو خونه موندیم چون سرفه های بهار تقریباً تا عید طول کشید که برطرف شه! ما هم دیگه حاضر نبودیم ریسک کنیم.

حدود 20 روز از پایان استرس و بیماری گذشته بود که بهار دچار دل دردهای کولیکی شد. روزها بیشتر و شب ها کمتر، ولی دل دردهای شدیدی داشت که خیلی اذیت می شد. ما هم که دیگه مثل فولاد آبدیده شده بودیم. البته چون میدونستم که کولیک یک چیز طبیعیه و اکثر بچه ها دچارش میشن، زیاد خودمونو اذیت نکردیم و سعی کردیم با صبر و حوصله و البته به مدد آهنگ های عروسک معجزه (قبلاً وصفشو براتون گفته بودم)، این دوره رو هم به اتمام برسونیم. خوشبختانه همونطور که پیش بینی میشد، دل دردهای بهار هم تا 4 ماهگی تموم شد و بهار به دوره جدیدی از زندگی وارد شد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

هیراد و عمه لیلاش
6 دی 91 17:48
*سلام ، امیدوارم یلدا بشما خوش گذشته باشه * من در مسابقه سوگواره محرم اتلیه سها به رای شما نیاز دارم لطفا به وبلاگم بیایید ادرس مسابقه لینک در قسمت پست ثابت میباشد قول میدم ٣٠ ثانیه بیشتر از وقت نازنینتونو نگیره منتظرکمکتون هستم دوستای خوبم راستی اگر قبلا به کوچولوی دیگه ای رای دادید میتونید دوباره برید و به هیراد جون رای بدید
مامان ساجده
7 دی 91 17:01
سلام عزیزم متین تو مسابقه سوگواره محرم آتلیه سها شرکت کرده اگه لطف کنید بیاد تو وبلاگش به آدرسی که هست برید و بهش رای بدید ممنون میشم در ضمن اگر به کوچولوی دیگه ای رای داده باشید مشکلی نداره میتونید بازم رای بدید
مامان سونیا
7 دی 91 21:06
ماشالله چه دختر شیرین زبونی انشاالله که همیشه بلا از تنش ذورباشه و همیشه سلامت و گذرش به دکتر و بیمارستان نیفته
بابای سونیا کارشناس طب سنتی
7 دی 91 21:17
سلام خوشحالم که به قدرت طب سنتی پی بردید
بابای سونیا
8 دی 91 7:51
سلام آب آهن رو چطور تهیه می کنید؟ برای جبران آهن از چه مواد غذایی استفاده می کنید؟ تنها پخت غذا در ظروف مسی کافی نیست باید غذا حاوی آهن و سایر ترکیبات خون ساز هم باشه و بدن هم خونسازی انجام بده ظروف مسی هم باید به موقع سفید شده باشند در غیر اینصورت میزان مس دریافتی بدن بیشتر از حد شده و مشکل پیش خواهد آمد ما برای دخترمون از طریق مواد غذایی مثل گوشت ،مغزها،سبزیجات وبرخی ترکیبات دارویی طبیعی حاوی آهن وهمچنین یک نوع سوپ مخصوص جبران فقر آهن و آب آهنی که خودمون درست کردیم استفاده می کنیم
مامان مریم
8 دی 91 8:30
چه روزای سختی ..الهی دلم براتون گرفت...ولی خوشحالم که الان داری نتیجه اشو میبینی..همیشه شاد باشین
بابای بهار
10 دی 91 10:05
وقتی مجموع این خاطرات رو مرور می کنم، اولش به خاطر تمام این سختی ها یه غمی میاد تو دلم. اما بلافاصله یاد این می افتم که وجود این فرشته کوچولو تمام زندگیمونو پر از رنگ کرده. صدای خنده ها و برق شیطنتی که تو چشماشه رو تو ذهنم تصور می کنم و تمام اون غم ها از دلم پر میکشن و جاشونو شادی میگیره. خدایا شکرت (به سَبک بهار)

بله دیگه، کی فکرش رو میکرد بهار اینقدر فسقل بشه



زهره مامان آریان
11 دی 91 7:55
الهی بگردم چه خاطرات تولدت تلخه عزیزم.انشالله دیگه هیچوقت این اتفاقا براتون نیافته و پاتون به هیچ بیمارستانی باز نشه.
حالا شیرینی حضور بهارجون این ماجراها رو فقط به خاطرانی که خوشایند نبوده تبدیل کرده.


آره واا...، قربون دهنت، واقعیت چیزی جز این نیست
زهره مامان آریان
11 دی 91 7:57
قربون اون واژه نامه ت بشم من.دیگه باید یه فرهنگ بهار بفرستید برا چاپ
شیرین زبون نازنازی


چی بشه وقتی مثل آریان جون بیاد و خودشه لوس کنه
مامان بردیا
12 دی 91 18:00
سلام چه دخمممممملی.به ما هم سر بزنین
شادي
13 دی 91 3:16
مباركه 1 ساله شدنت گل خوشبو
مامان شین
14 دی 91 19:41
سلام مامان خانومی...وای که من عاشق دختر نازتم....




مامان شین
14 دی 91 19:42
سلام خانومی از روی بهار خوشگله ببوس....وای فدای این خوشگله بشم من...

mer30

مامان سونیا
16 دی 91 18:52
..................\..\\............/. //.. ....................\..\\........../. //.. ......................\..\\......../. //.. .......................\ ```´´´-//.... .....................(___).(___)-..... ......................(0)......(0)``-._.. ........................|~......~ ,.`-..._.. ........................|...........|...`-...._.. ........................|........../\..........`-._.........__...---'''''-..._..._.. ........................|.........|..\.... سلام....`-._ .. _.--' ..خوبي؟....._..`... ........................).........|...\...........``...... وبم آپ شد............\`\..\. ....................../...........|....\...........بدو بيا پيشم....................|.`\.\.. ...................../_....__)......\................منتظرتما.....................|...`\.\. .................../.............\.......|...................اينم فرستادم ......../.......).). ..................|...............|......|.....................بشيني روش ........./......(.(.(.(.. ..................|...............|......|......................با اين بياي.........../.........).).).). ..................|..()...()...|......\.............|....اا بدو بيا ديگه..........._.-'...........(.(.(.. ..................`...............'........`._........|_____..|..|-'|..|.. ....................`--------'..............|..|.|..|............|..|..|..|.. .................................................|..|.|..|.............|..|..|..|.. .................................................|..|.|..|.............|..|..|..|.. ....................................._____ |..|.|..|____...|..|..|..|.. ..................................../.........`` |.`......../...........`..|.
مسافر
17 دی 91 20:44
روزهای آغازین سختی داشتین تموم شد ولی خدا رو شکر ماشالله به دختر شیرین زبون دخترک ما هم با اینکه خیلی زود زبون باز کرد و کامل و راحت حرف میزد آب رو خیلی دیر گفت در پناه خدا
بابای بهار
20 دی 91 13:41
سلام مامان بهار. ما مطلب جدید می خواییم. پس چرا عکس و مطلب جدید از بهار خوشکله نمی ذاری؟