بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

آخرین بزرگ رفت

1391/11/11 0:14
نویسنده : مامان بهار
299 بازدید
اشتراک گذاری

بزرگ بود، مادری بود بزرگ!!

بهارم اولین بار که او را دید، چه خوب فهمید که چه بزرگ است و قدیمی، با احتیاط به چین و چزوک هایش دست  کشید و با عشق به او نگاه می کرد!!

انگار پهنای آسمان را در عمق چشمانش به وضوح می دید.

گذشت روزهای خوشی که او شیر می دوشید و برای ما صبحانه ای با نان گرم و چای تازه دم با طعم تازگی و محبت در سفره ای کوچک پهن میکرد.

چه ساده زندگی کرد و چه ساده و بی آلایه مرد. چقدر دلم گرفته، قرار بود یک هفته دیگر به شهرم روم، قرار بود یک عمر خاطره را با او قسمت کنم، قرار بود غذایی باب میلت در روز تولد بهار پخته شود، قرار بود، قرار بود و ....

بهار و بی بی

(بهار وقتی تقریبا 4 ماهه بود)

اما خدا به برنامه های ما کاری ندارد، اراده او چیز دیگری را رقم زد. حتی برای تمام لحظات تولدت برنامه ریزی کرده بودم. خدایا حکمتت را شکر. پیر بود اما همیشه فکر میکردم حالا حالا ها هست. آه دنیا! تو چقدر بی وفایی!

آخرین بزرگ خانواده رفت و دیگر نه مادر بزرگ دارم و نه پدر بزرگ!! چقدر جای خالی آنها را خوب حس میکنم

بهر حال رفتنی میرود و شکستنی میشکند،

بی بی خانواده ما نیز رفت، اما صبر بر مصیبت باید! خدایش بیامرزد!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان مریم
9 بهمن 91 15:57
تسلیت میگم عزیزم...منم تا مادربزرگم بود اصلا فک نمیکردم قراره از دستش بدم اما حالا هر روز که از جلوی خونه ی خالیش میگذرم دلم حسرت اون روزا رو میخوره


ممنونم واقعا حیفن این به قولی قدیمی ها
مسافر
10 بهمن 91 14:35
خداوند در رحمت واسعه خودش قرارش بده
همه مون میریم
نوبت به نوبت
پیر و جوون هم نداره
ولی باورمون نیست

در پناه خدا

ان شاا...، کاش نوبت من زود برسه
زهره مامان آریان
11 بهمن 91 0:33
بهتون تسلیت میگم.امیدوارم غم اخرتون باشه

ممنونم، عزیزم، دوست خوبم زهره جون
زینب
11 بهمن 91 7:38
روحش شاد.
دایی امین و شرکا
21 بهمن 91 17:17
بار اول که این صفحه رو خوندم نتونستم چیزی بنویسم, اخه اصلا فلر نمیکدم از بین ما بره چقدر جای بزرگا تو فامیلمون خالیه ایشالا قدرشونو بدونیم