سونداژ مجرای اشکی
با وجود تمام دلگرانی هایی که یه مادر میتونه داشته باشه، از انجام عمل سونداژ بهار جون بسیار راضی هستیم.
یکی از خوش برخوردترین و البته ماهرترین پزشک هایی که تا حالا دیده بودم، چشم بهار رو عمل کرد. عمل موفق آمیز بود و بدون هیچ گونه مشکل خاصی.
اما اینکه به ما و بهار تو بیمارستان چی گذشت، باید بودید و می دیدید.
صبح روز 13 مرداد، رفتیم بیمارستان و بعد از پذیرش رفتیم توی اتاقش. اونجا یه نی نی ناز دیگه هم اومده بود به اسم یاسمین سادات.
من و مادر یاسمین سادات داشتیم راجب آب ندادن به بچه ها حرف میزدیم که یکدفعه بهار شروع کرد به بهانه گرفتن واسه آب.
چند دقیقه ای از بهانه گیری های بهار نگذشته بود که برای بهار، گان آوردن. تا خواستیم گان رو تن بهار کنیم ناگهان جیغ بنفشی از بهار ساطع شد انگار که میدونست کجا می خوان ببرنش. خودش رو پرت می کرد رو تخت، با هزار زور لباس تنش کردیم و گوشواره هاش رو درآوردیم.دقیقا ساعت 10:30 بود که من و بهار رفتیم داخل راهرو اتاق عمل، قربونش برم بیمارستان رو کن فیکون کرده بود با گریه هاش. هر کاری میکردیم آروم نمی شد و بیشتر جیغ میکشید. دیگه پرستارها دیدن اوضاع خیلی بحرانیه و حتی بغل باباش هم نمی ره و من رو سفت چسبیده، اومدن بهش آرام بخش زدن، فاصله ای نگذشت که گردنش شروع به سنگین شدن کرد و پرستارها مدام به من میگفتن مراقب گردنش باش چون دیگه نمی تونه گردنش رو نگه داره.
به محض اینکه آرام بخش اثر کرد، بهار رو از دست من قاپیدن و بردن اتاق عمل واسه بیهوش کردن و ....
من و باباش هم بیرون منتظر نشستیم، داشتم زیارت عاشورا میخوندم هنوز 5 دقیقه هم نگذشته بود که اومدن گفتن عمل تموم شده. منم سریع رفتم پیش دخملی. اینقدر آروم و ناز خوابیده بود که نگو و نپرس.
یکی از پرستارها ازم خواست باهاش حرف بزنم و نوازشش کنم تا به هوش بیاد. تقریبا 15 دقیقه طول کشید. تو این فاصله اینقدر قربون صدقه اش رفتم و نازش کردم و رو دستاش لی لی حوضک خوندم تا بیدار شد.
گیج و منگ با یک گردن که نمی تونست نگهش داره. گفتن 30 دقیقه دیگه میتونه آب بخوره.
خداییش رفتار پرسنل بیمارستانش 20 بود منم کلی ازشون تشکر کردم. اون موقع که بهار تازه بدنیا اومده بود و گریه میکرد، پرسنل بیمارستان مزخرف خاتم الانبیا بهم میگفتن: "چرا اینقدر گریه میکنه خانوم، بچتو ساکتش کن" (قبلا از وجناتشون براتون تعریف کردم).
بهار قبل از عمل
اینجا اینقدر مهربون بودن که من رفته بودم رو ابرها. به هوش که اومد، بردمش تو اتاقش و تا حدود 45 دقیقه، یکم گریه میکرد ، آروم میشد مجدد شروع میکرد و همچنان گیج و منگ، باباش رو تازه شناخت. خیلی جالب بود این ماجرای بهوش اومدنش.
اما همچنان لجبازی میکرد و حاضر نبود آب بخوره. آخرش باباش یکم آب مالید دور لبش تا متوجه شد که آبه و چیز دیگه ای نیست و چند تا قورت آب خورد و دیگه بچم آروم گرفت. با دیدن لبهای تشنه دخترم، به یاد تشنگی علی اصغر توی صحرای کربلا افتادم. یا باب الحوائج به فدای لب تشنه ات. امیدوارم هیچ وقت لبهای تشنه فرزندتون رو نبینین که خیلی تحملش سخته.
به سرعت هر چه تمام کارهای ترخیص هم انجام شد و مرخص شدیم و الان شکر خدا کاملا مشکلش حل شد و ان شاا... دیگه بسته نمی شه. یه چیز با مزه اینکه بعد از ترخیص بهار اصرار داشت که خودش راه بره اما چون تعادل نداشت تلو تلو میخورد و بهار مستاصل مجبور شد دوباره بیاد بغل مامانش.
فردای اون روز هم برای معاینه رفتیم مطب دکتر و اونجا هم یاسمین سادات رو دوباره دیدیم. پیش دکتر که رفتیم و چشم بهار رو معاینه کرد گفت دیگه مشکلی نداره و دوتا قطره داد تا 10 روز توی چشم و بینی بیاندازیم. و در نهایت خدا رو شکر کردیم که دکترش رو با تدبیر عوض کردیم. با این دکتر، بهار براحتی اجازه داد که دکتر چشمش رو معاینه کنه، در حالیکه دکتر قبلی تا بهار قیافه اش رو دید، زد زیر گریه و عمراً اجازه معاینه هم بهش نمی داد (دخترم آدم شناسه!!!)
بهار قبل از رفتن به اتاق عمل در حال گریه بنفش