ده روز در آرامش!!
ده روز گذشت بی هیچ دغدغه خاصی! درآرامش! این بهار بود که خودش رو از این وابستگی آزاد کرد. آخرین بار صبح جمعه (8 آذر 92) بود. از خواب بلند شد و مثل همیشه با هزار ناز و ادا صدام کرد: "مامان، از این، از اون!!" و دیگر هیچ.... من که متاصل شده بودم که چگونه تنهایی از پس این مرحله از زندگی بر بیام، لینکی زدم که من رو تو این مرحله کمک حالم باشن! اما دریغ از حتی یک یاری دهنده!... دست به دامان مادر شدم، قرار شد بعد از سفر مشهد به کمکم بشتابد، اما خیلی دیر بود و من دوست داشتم قبل از دو سالگی بهارم رو از شیر بگیرم!
اما مگر جرات میکردم، تنهایی، آلودگی هوا، سرما، چطوری سرش رو گرم کنم........!!! اما خدا بود که یاورم شد. بعد از اینکه جمعه صبح از من شیر خواست، دیگه هیچ درخواستی نکرد، در کمال ناباوری!! فردا صبح هم اصلاً چیزی نگفت تا اینکه ظهر شد و تصمیم گرفتیم دیگه واقعاً آخرین بار همون جمعه صبح باشه واسش، هر چند واسه خودم خیلی سخت بود اما بهترین فرصت بود.
طبق اون چه که از دوست خوبم مسافر یاد گرفته بودم، اناری رو که توسط آقای پدر دون شده بود و یاسین خونده بود رو برداشتیم و به بهار گفتیم میخواهیم بریم امامزاده انار بخوریم بزرگ بشیم. توی راه بهار همش این جملات رو که بهش میگفتیم تکرار میکرد و مشتاق خوردن انار برای بزرگ شدن بود. توی امامزاده هم زیارت کردیم و بهار به هر دو امامزاده گفت:"سلام خوبی؟" (امامزادگان باغ فیض) بعدش نماز خوندم و زیارت عاشورا خوندم . با بهار و باباش رفتیم تو حیاط نشستیم، بعد از کلی شیطنت، به بهار گفتیم بهار بیا انار بخور، همینطور که انار میخورد، بهش میگفتیم بهار داری بزرگ میشی اونم هی تکرار میکرد، میگفتیم بگو خداحافظ شیر: بهارم خوشحال میگفت : خداحافظ شیر الانم سرگرمیش شده این که فیلم امامزاده رفتنمون رو بزاریم براش نگاه کنه کیف کنه!!!
ساعت 11 شب بود وقتی که یادش افتاد اومد باباش کلی سرش رو گرم کرد بعد هم وقتی که اصرار کرد، با دیدن چسب زخم یکم دلخور شد و بهونه گرفت. اما با کلی بازی و قصه خوندن، فراموش کرد. تا ساعت 1 با هم بازی کردیم تا اینکه خوابید از اون روز هر وقت یادش میافته و چسب زخم رو میبینه، سریع میاد بوس میکنه کلی هم ذوق میکنه و میره.
واقعاً خدایا شکرت که کمکم کردی، رفیق تمام تنهاییهام! هیچ وقت ردپات رو از توی زندگی من محو نکن که بهش بدجوری محتاجم! سهم من از سختیه شیر گرفتن بهار، دلتنگیهای خودم شد و بس. بعلاوه بارِ شکر این نعمت که روی شونه هام مونده و هنوز اداش نکردم، ان شاا... صدقه میدم تا باری روی شونه هام باقی نمونه
یا ارحم راحمین!!!...........................
دلتنگ نوشت 1: عزیزم، این دوران با همه سختی هایی که داشت، اما شیرین ترین لحظه های زندگیم بود، خدایا عاشق این سختیهای شیرینم!
دلتنگ نوشت 2: دو ماه اول شیر دهی برای من یعنی صرف تقریبا 90 درصد از زمان زندگیم، ممنون خدا که توانش رو بهم دادی هر چند یه جاهایی داشتم کم می آوردم اما به لطف تو ادامه دادم. خودت کاستیها رو ببخش و توان ما رو در سختیها بیافزا!
خوشحال نوشت: الان ده روزه که بهارم شیر گاو رو با لذت میخوره و میگه خوشمزه است! میوه میخوره، غذا بهتر میخوره، خدایا شکر این نعمت رو چجوری بجا بیارم؟؟؟؟....