بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

باغ وحش

      از حدود دو سالگی بهار، براش یک مجموعه از عروسک های پلاستیکی حیوانات خریده بودم که خیلی بهشون علاقه داشت. این مجموعه شامل فیل، شیر، ببر، پلنگ، خرس، کرگدن، گورخر، زرافه و ... بود و برای خود من خیلی جذاب بودن چه برسه به بهار. همیشه اونا رو میاره و جلوی خودش مرتب می چینه روی زمین و کلی ذوق می کنه. یا اینکه از من میخواد که براش اونا رو بچینم.       تا اینکه چند ماه پیش احساس کردم اونقدر بزرگ شده که بتونم ببرمش تا زنده همین حیوونا رو ببینه و لذت ببره. البته اینو بگم که ما همیشه مخالف نگهداری حیوونا توی قفس هستیم و اعتقاد قلبی ما اینه که بهتره همه حیوانات توی محل زندگی اصلی و با آزادی زن...
2 بهمن 1393

دخترم روزت مبارک

میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر، به همه دخترای ایرانی به خصوص دختر گل خودم، بهار مبارک باد. دخترم، همیشه برای داشتن تو خداوند را شاکرم. همیشه به این فکر می کنم که خدا خیلی خیلی دوستمون داشته که به عنوان اولین فرزند، یک دختر بهمون عطا کرده. به خدایی خدا سوگند می خورم که از اولین روزی که روح خداوندی در وجود تو دمیده شد، به وفور آثار برکت رو در زندگیمون دیدم. اینو برای خیلی ها که تجربه اش رو ندارن هم تعریف کردم. همه ازم می پرسن: «درسته که میگن دختر به زندگی برکت میده؟» و من براشون توضیح میدم: «تا وقتی که با چشماتون نبینین، تا زمانی که خودتون تجربه اش نکنین، باورش و درکش سخته. ولی من با تمام و...
17 شهريور 1392

تقدیم به تمام مادران ایرانی

امروز روزِ توست، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید دارد. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم. یادم نمی‌رود چه شب ها که تا صبح بر بالینِ من، بوسه بر پیشانیِ تب دارم می&...
12 ارديبهشت 1392

ده ماهگیت مبارک دخترم

سلام دختر قشنگم. سلام خوشکل بابا. ده ماهگیت مبارک!!!!!!!! ده ماه از روز قشنگ تولدت گذشت. تو این ده ماه تو روز به روز رشد کردی و خوشکل تر و شیطون تر شدی. دیشب که با مامانت تلفنی صحبت می کردم گفت که جدیداً یاد گرفتی وقتی خوابت میاد خودت میری سرتو میزاری رو بالشت و صداهای نازی از خودت در میاری. میگی آآآآآآووووو. یعنی من خوابم میاد مامان بیا منو بخوابون. قربونت برم خیلی دلم واست تنگ شده. وا سه شیطونیات هم همینطور. میدونم تو هم دلت تنگ شده ولی نمیتونی بیان کنی. آخه مامانت میگفت که هربار که صدای باز شدن در خونه رو میشنوی فوری سرتو بر میگردونی و نگاه منتظرتو به در میدوزی. درست مثل همه روزایی که من از سر کار میام و تا در و ...
20 مهر 1391

باز هم دوری

سلام روز جهانی کودک بر همه کودکان ناز ایرانی مبارک!!! فقط اومدم که بگم باز هم چند روزی از بهار دور شدم.  آخه جمعه گذشته بهار و مامانش رو برای اینکه آب و هوایی عوض کنند، بردم الیگودرز و برای یک هفته تنها شدم. چند روز دیگه میرم سراغشون و میارمشون. آخه دلم برای همسری و بهاری خیلی تنگ شده. ...
17 مهر 1391

دارم میام

بالاخره روزهای دوری و انتظار داره تموم میشه. فردا دارم میرم پیش بهار و مامانش. امشب که تلفنی با مامان بهار صحبت کردم گفت که بهار تاتی تاتی میکنه. البته باید دستشو بگیرن. نمی دونم چرا دختر گلم کف پاهاشو فعلاً نمی ذاره زمین. همش دوست داره روی نوک پنجه راه ببرنش. از همه دوستایی که تو این روزهای دوری بهم دلداری دادن ممنونم. ان شالله فردا میرم و بعد از 10 روز دختر گلم رو میبینم. خیلی خوشحالم. دیگه طاقت ندارم تا فردا صبر کنم. بعد از تعطیلات که برگشتیم خونه، سعی می کنیم بیشتر به وبلاگ برسیم و زود به زود مطلب بزاریم. راستی پیشاپیش عید همگی مبارک باشه. طاعات و عبادات همگی مامانها و باباها هم قبول باشه. ...
26 مرداد 1391

دوری

بهار و مامانش امروز رفتند الیگودرز پیش مامان بزرگ و بابابزرگ بهار. بابایی هم تنها مونده خونه. واااای نمیدونید دوری از بهار چقدر برام سخته. البته قبلاً هم یک بار تجربه دور بودن ازش رو داشتم. توی عید هم یک هفته من تهران بودم و بهار و مامانش الیگودرز. اما این بار نمی دونم چرا اینقدر برام سخته. تو این دو سه ماه اخیر بدجوری به بهار وابسته شده بودم. بهارم همین طور. هر روز بعد از ظهر که از شرکت میرفتم خونه، به محض اینکه در رو باز می کردم و بهار منو می دید، آن چنان ذوق زده می شد و خنده های از ته دل می کرد که خودم متعجب می شدم. حتی بهم مهلت نمی داد که برم دستامو بشورم بعد بیام بغلش کنم. اگه یه لحظه دیر می رفتم سراغش گریه می کرد. حالا نمی...
17 مرداد 1391