بمب خلاقیت
وقتی که توی روزمرگی هات غرق شدی و فرصت نوشتن نداری، وقتی که حتی اگه وقت داشتی، حوصله نوشتن نداری، اگه هم حوصله داشته باشی وقتی میخواهی بنویسی میبینی دچار آلزایمر شدی و نوشتن سخت ترین کار دنیا میشه، وقتی که فراموش میکنی که داری با چه موجود خارق العاده ای زندگی میکنی، ناگهان موجودی به اسم بهار از راه میرسه و تو رو صد برابر شارژت میکنه و آلزایمرت بهتر میشه !!!!!!!!!!...........
راستش این روزها درگیر روزمرگی هام بودم، اما الان که دارم مرور میکنم میبینم که چه قدر اتفاقات ریز و درشت افتاده که من از نوشتنشون غافل موندم. اما حالا دیگه وقت جبرانه!!!! از وقتی که توی خونه جدید اومدیم از اونجایی که بهار داره روز به روز بزرگتر میشه، خلاقیت هاش هم بزرگتر میشه و انگار بیشتر به چشم میاد. تا جایی که وقتی یه وسیله ای میبینه که خودش نداره با استفاده از قوه خلاقه اش خودش برای خودش درستش میکنه! مثلاً وقتی میریم خونه دختر خاله ام پسرش اسب داره وقتی خونه است یا روی مبل بادیش میشینه مثل اسب تکون تکونش میده یا روی یه چوب دستی چیزی میشینه وباهاش پیتیکو پیتیکو میکنه. هر چیز دیجیتالی رو یه موبایل فرض میکنه و روی گوشش میذاره و باهاش حرف میزنه از جمله دماسنج دیجیتالی، کنترل هود و یا حتی صلوات شمار راستش از این دست کارها زیاد ازش دیدم اما جدیداً کارهاش خیلی جالبترن!
توی حموم مشغول پتو شستن بودم بهار هم که دیگه از کمک کردن به مامانش خسته شده بود، رفت نشست توی وانش و دو تا تشت رو هم برداشت و بصورت عمود گذاشتش توی وان بعد هم خودش توی یکی از تشت ها نشست (مثلا صندلیه) و تشت دیگه رو هم مثل فرمون گرفت توی دستش، منم توی حال و هوای خودم بودم که بهار به منم گفت مامان بیا بیب بیب کنیم، منم بسرعت وان رو مثل ماشین هولش دادم روی سرامیک، چه کیفی میداد به بهار! خلاصه دخترمون برای خودش یه ماشین شارژی اختراع کرد
یه روز دیگه من رو صدا کرد تو اتاقش، بعد که رفتم گفت مامان بیا با هم بازی کنیم، گفتم چجوری بازی کنیم؟؟...خودش رفت روی یکی از چهارخونه های فرش اتاقش که تازه براش خریدیم وایستاد و به من گفت که روی یکی دیگه از چهار خونه هاش وایستَم، بعد که رفتم گفت حالا شروع کنیم به دویدن، دوباره بعد از کمی دویدن میگفت حالا روی یکی دیگه از چهارخونه ها وایستیم به همین ترتیب بازی ادامه پیدا میکرد! خداییش بهار شده یه بمب خلاقیت که من رو به حیرت آورده! دوستت دارم عزیزکم که روز بروز شیرین تر میشی!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بعدتر نوشت1: در حال درست کردن نسخه گیاهی برای خودم هستم، بخاطر درمان فراموشی هایی که تازگی ها بدحور گریبان گیرم شده
بعدتر نوشت 2: یه سری دیگه یادم اومد حیفم اومد ننویسمش
قالی سلیمان: فرش هایی که شسته بودیم رو می خواستم پهن کنم، بهار سریع رفت روی رولش نشست یه گوشه اش رو باز کرد و نشست روش، وقتی فرش ها رو روی سرامیک می کشیدیم اینقدر ذوق میکرد که نگو، خودش رو بالا پایین میکرد انگار داره رو قالی سلیمان پرواز میکنه
بادکنک خیالی: بادکنک خیالی رو میاره میده به من، باید با احتیاط بادکنک رو ازش بگیرم، آخه روی بادکنکش خیلی حساسه، بعدش شروع میکنه به بالا پایین پریدن و آهنگ دیگو دیگو، دیگو دیگو رو زمزمه میکنه، البته من هم باید همراهش بادکنکی که به من داده رو بالا پایین کنم