ما اومدیم
من و بهار بعد از دو هقته اومدیم خونه!!!!...... !!!
اول قرار بود که یه هفنه بیشتر نمونیم، اما بابایی قرار شد که بره مدرکش رو از یزد بگیره(7 سال بعد از فارغ التحصیلی)، برای همین ما یه هفنه دیگه موندگار شدیم. توی این مدت بهاری حسابی خودشو تو .دل مادر جون و پدر جون جا کرد، الان کلی دلتنگشن. کلی چیزای جدید یاد گرفت و راندمان شیطنتش به شدت بالا رفت!!!
حالا یه خبر خوبه دیگه اینکه: سومین دندونتم در اومده، دندون بالا سمت چپ، انگار ما هر مسافرت میریم، بهاری سوغات با خودش دندون میاره، دندون چهارمتم همین روزاست که بیاد.
بهاری حالا دیگه زیر بغلش رو که میگیری میتونه راه بره، تا بهش میگی نه،نه، نه سریع دستاشو تکون میده و تکرار میکنه : مه، مه، مه!!! البته اگه دستت رو تکون بدی و یا بهش بگی بهههاررر خودش میفهمه و بازم میگه مه مه مه!!
فکر کنم بریم ادامه مطلب بهتر باشه! شما چی فکر میکنین؟؟؟
پس همرام بیاین ادامه مطلب!!
حالا دیگه بهار از تخت بالا میکشه از مبل هم همینطور، وحشتناکیش اینه که خودش رو میخواد بندازه پایین و کار من حسابی سخت شده
بای بای کردن رو تازه داره یاد میگیره، یه کار جالب اینکه وقتی آشغالها رو جارو میکنی اونم با دستش روی زمین میکشه
کلا رفنه تو کار تقلید، هی میکشی، هی میکشه، سرفه میکنی، سرفه میکنه، تق تق میکنی، تق تق میکنه، سینه میزنی رو سینه تو شروع میکنه به سینه زدن
صداهای ناز دخترونه در میاره، آ،،،،آآآوووو...
خداییش خیلی خوردنی شده، فداااااشششش
از اومدن بابایی بگم که اصلا فکر نمی کردیم این همه عکس العمل نشون بدی، بابایی تا از دراومد، تو اول حاج و واج شده بودی یه دفعه بغض کوچیکی کردی و شروع کردی به خنده همراه بغض!!
خودت رو انداختی تو بغل بابایی!! هی نگاه عاشقانه میکردی با لبخند بعد دوباره سرت رو میذاشتی رو شونه های بابا، تا 20 دقیقه کارت همین بود
کلی دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود، الان از خواب بهار استفاده کردم و بروز شدم، الان کلی خوشحالم
دیگه کم کم داره بیدار میشه و من باید برم تا مراقب دخترم این امانت خوب خدا باشم