پاییزی شده بودم
این روزهایم چه بی رمق و چه بی انگیزه گذشت، اینقدر که حتی مایل به دیدن یه وبلاگ هم نبودم چه برسه به وب گردی.
اینقدر خوشحال بودم که بهارم دیگه آب زیر پوستش گشته و خوب داره غذا میخوره، هی نگاش میکردم هی کیف میکردم شاید شما احساس من رو درک نکنید. مادری که در حسرت میوه خوردن و خوب غذا خوردن بچه اش باشه وقتی به آرزوش برسه چه حسی داره!!!!!.......... اما دو بار بیماری ویروسی با فاصله دو هفته (با عرض پوزش یکیش اسهال و تب و دیگری اسهال و استفراغ) چنان آبش کرد و کم غذا و بد اداش کرد که مستقیما فرو رفتم تو حس و حال پاییزی!!!!!!........دِپسُردگیه مزمن!
اصلا حال و حوصله نداشتم وبلاگ رو آپدیت کنم، منتظر بودم تا دوباره حس و حالش برگرده که توی این روز پاییزی نمناک ابرآلوده دلم را دریایی کردم. البته ناگفته نمونه خوندن دو تا از وبلاگ های دوستام هم بی تاثیر نبوده. «آشنا» و «مامان مریم» هم گویا شبیه مشکلات من رو داشتن و خیلی بهم روحیه داد. انگار ناخواسته باهام همدردی کرده باشن.
سه چهار روز پیش بود اصلا حوصله بهار رو نداشتم و مرتب داشت نق می زد. بهش گفتم بهار اینقدر نق نزن: یه دفعه سرش رو گرفت تو بغلش و گفت خدا خدا خدا!!! چه کار کنم. اینجا بود که دیدم وقتشه که دیگه بی حوصلگی رو کنار بذارم که خیلی روحیه بهار رو داغون کرده و نق زدنش در اصل برمیگرده به خودم نه به اون.
فرداش بردمش 2 ساعت پارک بازی کرد و اولین بار دوست پیدا کرد به اسم پارسا(یه پسر قلدر)، 1 ساعتی با هم بازی میکردن و بهار تو مدت همش می خندید و عشق میکرد، آخر سر هم یه عکس با همدیگه انداختن و بزور از هم جدا شدن. وقتی خونه رفتیم همش بهار تا یکی دو روز میگفت مامان پارسا کو؟؟.... منم میگفتم مامان خونشونه.
این اولین رابطه دوستی موفق بهار بود و من از امر خیلی راضیم. نا گفته نمونه که این پارسا و مامانش رو خدا از غیب برای ما فرستاد چرا که تو اوج بی حوصلگیهام یه مامان دیدم که پارسا سومین بچه اش بود و کلی از تجربیاتش رو در اختیار من گذاشت. واقعا از خودم بدم اومد وقتی دیدم که اون با وجود سه تا بچه همچنان با حوصله است و تمام وقتش رو داره صرف تربیتش میکنه، البته اینم گذاشتم پای همون علائمی که خدا تو زندگیه هر کسی بهش نشون میده. از اون روز بهار با یه پسر دیگه به اسم دانیال سر سره بازی کرد و وقتی بهش گفتم اسمش دانیاله همش صداش میکرد :"پارسیان" ، انگار این پارسا بدجور تو ذهنش باقی مونده.
الانم یه دوست دیگه به اسم مهشاد پیدا کردیم که اگه بشه باهاش هر از چند گاهی بره بازی کنه واسه روحیش خوبه.
برای بهار یه بسته مداد شمعی خریدم که مورد استقبال هر سه تامون قرار گرفته، هر کدوم میخواهیم لحظه ای روزمرگی رو کنار بگذاریم میریم سراغ مداد شمعی و به قول بهار نناشی میکنیم . خوب، انشاا... حال و حوصله ام داره بهتر میشه، هر چند غذا خوردن بهار همچنان آزار دهنده است. اما دیگه دارم خودم رو میزنم به بیخیالی، خدایی هر چی خامه و کره دادیم و حرص خوردیم آخرش با یه مریضی آب شد رفت.
بزودی پست تولد بهار رو هم میزارم(ان شاا...)
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی؟!
چه قدر هم تنها !!
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی .......
دچار یعنی
..........عاشق!!!!
و فکر کن که چه تنهاست ،
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد.........
چه فکر نازک غمناکی
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست ............
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد