بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

مروارید

سلام سلام به دخترم با دو تا دندونای قشنگش!! بالاخره چشممون به جمال مرواریدهای دخملی روشن شد. انگار وقتی رفته بودیم دریا، تو 2 تا دونه مروارید صید کردی و با خودت آوردی                     دو روز پیشم آش دندونی پخنم برای بهار جونی!! عزیزم مبارک باشه! داری وارد یه مرحله دیگه از رشد میشی اینم عکس آش دندونی بهاری تا حالا که اصلاً اجازه ندادی ببینمش وقتی می خوام نگاش کنم دهنتو محکم می بندی یا اونا رو با زبونت پنهان می کنی ولی وقتی انگشتمو میزارم می تونم حسشون کنم. وقتی هم که تو لیوان بهت آب میدم صدای تق تق برخوردشونو با لیوان می شنوم. ...
12 مهر 1391

سفرنامه بندر انزلی

اطرافیان ما هر کی بچه داره وقتی میره مسافرت با مامانش میره که کمک دستش باشه، منم توی ذهنم همچین چیزی بود که بدون اونا رفتن خیلی سخته، اما از وقتی دیدم دوستای وبلاگیم تنهایی هم میرن، ما هم که خیلی احتیاج داشتیم بریم مسافرت دل و زدیم به دریا و رفتیم دریا، بندرانزلی صبح جمعه سه تایی رفتیم به سمت بندر انزلی، خیلی هیجان انگیز بود. اولش که بهار بیدار بود تا بعد از کرج هم بیدار بود اما دیگه خوابید. ما بی صبرانه منتظر دیدن دریا بودیم. آخه 2 سالی بود که نرفته بودیم. تقریبا توی راه توقف زیادی نکردیم فقط رشت علی جونم نگه داشت تا گاز پیک نیک بخره(آخه پیک نیکمون رو از تو انباری دزد زده بود به رگ ) دیگه بکوب رفتیم تا انزلی، یک شهر کاملا ...
6 مهر 1391

یه مهمونی خوب

سلام نفسم! مامانی با چند روز تاخیر، دوباره اومد تا خاطراتت رو بنویسه!!! روز پنجشنبه دوستام رو که توی مکه با هم دوست شده بودیم رو دعوت کرده بودم، با این تفاوت که حالا هر کدوم یه بچه البته در سایزهای مختلف دارن!!! روز قبلش رفتیم با همدیگه خرید کردیم اون روز تو بچه خیلی خوبی بودی !!! فقط یکم حاج و واج بودی!! آخه تا حالا این همه بچه یکجا توی خونمون ندیده بودی! همه بچه ها  یا سوار روروئکت شدن یا از کنارش می گرفتن و راه می رفتن. و خلاصه هر کی با اسباب بازی دیگری بیشتر سر گرم بود. این دوستت کیمیاست که 1سال و 2 ماهشه و تازه روز قبلش تونسته بود که بدون کمک راه بره اینم محمدطاهاست که 7 ماهشه و خیلی جیگره!!! اینم کا...
4 مهر 1391

سفرنامه 2

عزیرم با اینکه یکم دیر شده اما تا جایی که راه داره خاطراتت باید ثبت شه. این دو هفته طلایی پر بود از خاطرات قشنگ، که چون مدتیه ازش میگذره اونارو به روایت عکس می ذارم: روز اول خاله فاطمه با علی کوچولوی خپل اومدن دیدنت   فرداش خواستیم بریم با کالسکه بگردیم اما خودتون ببینید چه اتفاقی افتاد که نرفنه برگشتیم   فرداش خواستیم بریم با کالسکه بگردیم اما خودتون ببینید چه اتفاقی افتاد که نرفنه برگشتیم   بهار نمی دونم بروایت روز چندم بود که داخل دیگ گذاشتیمش   بعدشم گذاشنیمت تو تشت خالی به بازی کردن(اون جا دیگه کارت این بود واسه این که شیطونی نکنی می ذاشتیمت اونجا) عشقت شده بود بذارنت رو میز اوپ...
25 شهريور 1391

نه ماهگی+ بهار در محل کار بابا

عزیزم بهار مهربونم، نه ماهگیت مبارک!!! دیروز بهار جونم نه ماهه شد و بردمش پایش رشد ، اما حتی 100 گرمم اضافه نکردی!!! قدت 73 سانت شده اما وزنت بعد از 2 ماه همون 7.800 کیلو گرم مونده تکونم نخورده؟؟؟!! البنه زیاد مریض شدی اما برای احتیاط باید یه آزمایش ادرارم بدی! ایندفعه خواهشاً همکاری کن دیگه دیروز برات حلیم درست کردم و حسابی دوست داشتی، البته ته چین مرغ و ماکارونی رو هم خٍعلی دوست داری!! فدات!!! دیروز بعد از ظهرم رفتیم شرکت پیش بابا!! تو راه کلی تو ترافیک بودیم، تو تاکسی هم هی می خواستی دست بزنی به دنده و .. ماشین، کلی مراقبت بودم تا شیطونی نکنی!! بعدشم خودم رفتم خیابون ونک، واسه خودم گشتم، تازه بستنی هم تنهایی خوردم(راستشو ...
21 شهريور 1391

نمایشگاه عشایر

دیشب با دوستامون که از اصفهان اومده بودن رفتیم تهران گردی بعدهم رفتیم نمایشگاه عشایر. اونجا با هم آش دوغ خوردیم و کلوچه خرمایی سیستانی آش رو که طبق معمول دوست داشتی اما کلوچه رو که هیچکی دوست نداشت، بازم تو دوست داشتی تازگی ها داری شکمو میشی گز و بستنی و ترشک و...تازه میوه هم می خوری خدا رو شکر خلاصه خیلی خوش گذشت اینم چند تا از عکس های بهاری ...
12 شهريور 1391

سفرنامه 1

دختر گلم توی این دو هفته سفر خیلی تغییر کردی و کلی کارای جدید یاد گرفتی * تونستی تنهایی بشینی(بخاطر میلت به خوردن نمیشد تو روتنها نشوند اما اونجا یه دفعه نشستی ) * تونستی دست دستی کردن رو از مامان بزرگ یاد بگیری * تونستی دستت رو بگیری به مبل و وایستی * تونستی تاتی کردن رو با علاقه فراوان یاد بگیری(خیلی با نمک تا آخرین حدی که میتونی قدمت رو بلند بر میداری) * تونستی کف پاتو زمین بذاری(آخه بهارم بد جوری عادت داشت رو پنجه پا می ایستاد) * تونستی دوستای جدید پیدا کنی و بهشون بگی نی نی(خیلی جالب بود تا محمد پسر داییت رو دیدی همش میگفتی نی نی... آخه از کجا یاد گرفته بودی) * تونستی  وقتی که شیر میخوایی بگی مه مه، وقتی منو میخواست...
8 شهريور 1391

دارم میام

بالاخره روزهای دوری و انتظار داره تموم میشه. فردا دارم میرم پیش بهار و مامانش. امشب که تلفنی با مامان بهار صحبت کردم گفت که بهار تاتی تاتی میکنه. البته باید دستشو بگیرن. نمی دونم چرا دختر گلم کف پاهاشو فعلاً نمی ذاره زمین. همش دوست داره روی نوک پنجه راه ببرنش. از همه دوستایی که تو این روزهای دوری بهم دلداری دادن ممنونم. ان شالله فردا میرم و بعد از 10 روز دختر گلم رو میبینم. خیلی خوشحالم. دیگه طاقت ندارم تا فردا صبر کنم. بعد از تعطیلات که برگشتیم خونه، سعی می کنیم بیشتر به وبلاگ برسیم و زود به زود مطلب بزاریم. راستی پیشاپیش عید همگی مبارک باشه. طاعات و عبادات همگی مامانها و باباها هم قبول باشه. ...
26 مرداد 1391

هشت ماهگیت مبارک

بهار، دیروز 8 ماهه شد. هشت ماهگیت مبارک عزیزم. باورم نمیشه که 8 ماه از روزی که بهار به دنیا اومد گذشته. این 8 ماه گرچه خیلی سخت، ولی خیلی خیلی شیرین بود. حالا دیگه بهار .... لطفاً برای دیدن بقیه به ادامه مطلب بروید ... بهار، دیروز 8 ماهه شد. هشت ماهگیت مبارک عزیزم. باورم نمیشه که 8 ماه از روزی که بهار به دنیا اومد گذشته. این 8 ماه گرچه خیلی سخت، ولی خیلی خیلی شیرین بود. حالا دیگه بهار میتونه بدون نیاز به مراقبت بشینه. البته از یک ماه پیش شروع کرده بود به نشستن اما تا می نشست زود می افتاد. حالا 10 روزی میشه که بدون کمک میشینه. خداروشکر از وقتی که اومدیم الیگودرز، به خاطر آب و هوای اینجا حالت خیلی بهتره. تو تهران به خاطر گ...
21 مرداد 1391