بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

پاییزی شده بودم

      این روزهایم چه بی رمق و چه بی انگیزه گذشت، اینقدر که حتی مایل به دیدن یه وبلاگ هم نبودم چه برسه به وب گردی.       اینقدر خوشحال بودم که بهارم دیگه آب زیر پوستش گشته و خوب داره غذا میخوره، هی نگاش میکردم هی کیف میکردم شاید شما احساس من رو درک نکنید. مادری که در حسرت میوه خوردن و خوب غذا خوردن بچه اش باشه وقتی به آرزوش برسه چه حسی داره!!!!!.......... اما دو بار بیماری ویروسی با فاصله دو هفته (با عرض پوزش یکیش اسهال و تب و دیگری اسهال و استفراغ) چنان آبش کرد و کم غذا و بد اداش کرد که مستقیما فرو رفتم تو حس و حال پاییزی!!!!!!........دِپسُردگیه مزمن!       اصلا حال و حوصله نداشتم وبلاگ...
15 آبان 1392

بَبَلم بَبَلم

نمی دونم شما هم درگیر وابستگی های بچه هاتون هستید یا نه اما من این روزها با معضل بَبَلم بَبَلم مواجه هستم. درست، از چهارشنبه مجدداً بهار خانوم گلاب به روتون اسهال استفراغ گرفتن و لب به غذا نزدن، الان هم به قول معروف مثل نی قلیون شده و دیروز که خدا رو شکر کمی لب به غذا زد، هر جا که می خواستم برم ایشون می فرمودند بَبَلم بَبَلم! و من هم عاجزانه ایشون را اندر آغوش خویش می گرفتم، با وجود دست بریده(به طرز ناجور) ایشان را مانند گنج طلا از این سو به آن سو می بردم و الان کتف اون دستم هم درد میکنه دیشبم که تا 12 شب به باباش وصل شده بود و درخواست بَبَلم بَبَلم داشت!!!!!!!!!!!....... نمی دونم ما خیلی لوسش کردیم بهار خانوم رو، یا ذاتش بنا ب...
22 مهر 1392

گر نگهدار من آنست كه من ميدانم ...

هنوز داره مو به تنم سیخ میشه دارم این پست رو میذارم!!!!!!!!و همش خدا  رو بخاطر لطفش شکر میکنم. دیشب سحر بیدار شده بودیم تا سحری بخوریم هنوز شروع نکرده بودیم که بهار گریه کرد رفتم اتاقش دوباره خوابوندمش. این رو بگم بهار تو اتاقش میخوابه اما رو زمین میخوابه و هنوز رو تخت نمی خوابه، موقع خواب هم خیلی غلت می زنه. من هم موقع خوابوندن بهار رو عمود بر جایی که همیشه میخوابه خوابوندم. با خیال راحت سحری خوردیم و بعد از اذون بود که می خواستیم نماز صبح بخونیم. که  یکدفعه صدای محکم خورد شدن و شکستن و متغاقبا صدای گریه بهار از تو اتاقش اومد، سریع دویدیم ببینیم چی شده. نمی دونم چه کار خیری چه دعایی چه صدقه ای پشت سرمون بود که خدا اینقدر بهم...
3 مرداد 1392

چشم پزشکی

        هفته پیش رفتیم بیمارستان هلال ایران برای چشم بهار. قبلش نوبت گرفته بودم و دوشنبه صبح ساعت 8 وقت داشتیم. توی این فاصله که پذیرش بشیم و منتظر بمونیم تا صدامون کنن بهار یک لحظه آروم و قرار نداشت. همش در حال ورجه وورجه و این طرف و اونطرف رفتن بود. ما هم طبق معمول نفس نفس زنان به دنبال بهار.         توی محیط ساکت بیمارستان، فقط سروصدای بهار شنیده میشد که از این راهرو به اون راهرو میدوید. وقتی نوبتمون شد اول باید میرفتیم توی یک اتاق که چندتا پرستار با یه دستگاهی چشمش رو معاینه بکنن. بهار شاد و شنگول تا چشمش افتاد به اون محیط و تا نشستیم روی صندلی که با دستگاه چشمشو...
30 تير 1392

مبارزه با بیماری

 5 شبه همش تب میکنی، دو شب اول که هم تبت بالا بود و هم علامت دیگه ای نداشتی برای همین دکتر داروی خاصی نداد و فقط تب بر و مسکن من هم تا امشب نتونستم به وبلاگت سر بزنم بعدش که اسهال شدی و کل روزا یا تو بغلم چسبیده بودی یا خواب بودی یا بیحال پلک می زدی من و بابا یا داشتیم تو رو پاشویه میکردیم یا اسهالت رو جم و جور قرار بود نمونه ادرار ازت بگیریم و لی مگه اسهالت اجازه به ما داد هنوز هم موفق نشدیم دیشبم که یکم بهتر شدی تونستی بیجون یکم بخندی     امشبم که بدنت دونه های قرمز ریز زده باید فردا بریم دکتر ای خدا این بچه ها خیلی گناه دارن زودتر خوبشون کن   اینم یه عکس از بهار وقتی که تب کرده   ...
22 تير 1392

مرورنامه نیم ماهه زندگی بهار

دو هفته ای  هست که از بهار چیزی ننوشتم! کلی اتفاق افتاده! اما خوب، مرور میکنیم این نیم ماه از زندگیش را. دو هفته پیش رفتیم بوستان جوانمردان!!! بر خلاف تصورمون باز هم بهار رو سفیدمون کرد و گذاشت کلی خوش بگذرونیم و خوش بهش بگذره! من همیشه فکر میکردم اینجا هم مثل نهج البلاغه است اما دیدم که خیلی بهتره! بهار هم کلی توپ بازی کرد و ... هفته پیش هم بخاطر وجود سر و صداهای زیاد همسایه بعلت تخریب! تصمیم گرفتیم از سر و صداهای شهری دور بشیم و به دامان طبیعت پناه ببریم. این شد که عازم آب نیک روستایی بعد از فشم شدیم. تقریبا ظهر رسیدیم اونجا و با یک طبیعت زیبا و سر سبز و بویژه آب و هوای خنک روبرو شدیم. آب رود اونجا بسیار سرد بود، بطوری...
12 تير 1392

سفر پرماجرا - قسمت دوم

این روزها کمبود وقت و نداشتن اینترنت من رو از وبلاگم دور کرده! حالا که فرصتی پیش اومده به همراه قطره ای اینترنت، ادامه خاطرات سفرمون رو مرور می کنم. به سمت بجنورد که حرکت کردیم بهار خوابید و تقریبا تا برسیم خواب بود. شب ساعت 10 رسیدیم و بهار که دیگه بیدار شده بود از دیدن مادربزرگش واقعاً ذوق زده شده بود و از در و دیوار بالا می رفت. شب که خیلی خسته بودیم به خاطر زیارتهای شبونه، تخت خوابیدیم. فردا بعد از ظهر عازم گشت و گذار شدیم اول رفتیم بوستان جاوید سر مزار بابای علی که فاتحه بخونیم که بهار خواب بود و اونجا تازه بیدار شد. بعد رفتیم یه گشت تو بازار زدیم و رفتیم آیینه خانه مفخم رو ببینیم که گفتن واسه تعمیرات فعلاً بازدید نداریم. آیینه خانه م...
26 خرداد 1392

18 ماهه من

عزیزم! نفسم! زندگیم پر شده از تو، 18 ماهه من! یک سال و نیم از بودنت می گذره و چه روزهایی که با هم نداشتیم 18 ماهه من الان 12 تا دندون داره، با 85 سانت قد، و 10 کیلو وزن امروز هم رفتیم واکسنت رو زدیم! 18 ماهه من دوستت دارم! ...
20 خرداد 1392

کمی آسمانی شدیم

هفته ای که بر ما گذشت غیر قابل توصیف هست!! در این هفته به عشق حضرتش، هشتمین دُر گهر بارش، بر روی بال فرشتگان کمی آسمانی شدیم. چه حس خوبی داشت وقتی 2 بار رفتنت به دلایل مختلف لغو شد، زیارت شاه عبدالعظیمِ حسنی را راه چاره تسکین یافتیم، اما غریب الغربا با سخاوت تمام سفره خوان رحمتش را برایمان پهن کرد. تا لحظه آخر هنوز باور نداشتم، اما اکنون بعد از گذشت یک هفته، حالا باور ندارم که تموم شد. اولین بار با اولین فرزند به حریم امنش راه یافتیم، با این که فرصت زیارت و عبادت با وجود کودکی که با جسارت تمام، کودک درونش را در صحن مطهرش آزاد می کرد و ما را به دنبال خود می کشاند اما حالا برای لحظه ای برای اندکی آسمان را لمس کردیم و بر بارگاه ملکوتیش اشکی...
11 خرداد 1392