بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

ایام به کام است

این روزهای بهاری دارن زود میگذرن و دختر من داره 17 ماهه میشه! خدایا اینقدر این لحظات شیرین شدن که حیفم میاد بشینم پای نت، بیشتر وقتم با بهار میگذره!!! اینقدر داره دلبری میکنه که نگو! یه شب که باباش از خستگی روی مبل خوابش برده بود، من میوه آورده بودم، اما دخترم هی طالبی برمیداشت می ذاشت تو دهن باباش، هی انگشت می کرد داخل سیب می برد واسه باباش خلاصه محبت میکنه، میگن دختر مهربونه، بیخودی نگفتن دیگه.....!!!!! هفته پیش رفتیم بوستان گفتگو، این روزها که رفتن بیرون واسه ما دردسری شده، آحه همش بهار میخواد بره و یه جا بند نمی شه، یه توپ کوچیک برداشته بود هی پرتش میکرد می دویید طرفش، این دو ساعت کارش همین بود و ما هم سرگردان بدنبال وروجک...
18 ارديبهشت 1392

می نویسم از تو

دختر 1 سال و 4 ماهه من بدجور داره تقلید میکنه و این تقلید در حرف زدنش خیلی تاثیر گذاشته. تازگیها خیلی سریع و گاهی بدون اینکه ما ازش بخواهیم کلمه رو تکرار کنه خودش اون کلمه رو میگه. اینم یه کلکیسونشه: هاپو میگه : آپ آپ                              پیشیه میگه : مِیا مِیا جوجه میگه : جِی جِی                       بغل : بَبَل دوغ : دووخ        &n...
5 ارديبهشت 1392

سفر بهاریمون با بهارمون

      روز 28 ام انگار همین دیروز بود راستی چه زود گذشت!!! عازم سفر شدیم و رفتیم تا شب عید رو با پدر مادرم باشیم.       امسال بعد از سال تحویل تصمیم گرفتیم بریم اصفهان، آخه دلمون واسه خاطراتمون تنگ شده بود، البته خیلی دوست داشتیم یزد هم بریم اما وجود وروجکی به نام بهار همچین جسارتی به ما نمی داد. فردای سال تحویل رفتیم به سمت اصفهان، رفتیم سمت ستاد اسکان منتظر نوبتمون شدیم، تو این فاصله بهار همش در حال دویدن تو حیاط مدرسه بود و ما رو هم دنبال خودش می کشوند، هر بچه ای هم که می دید می خواست بال در بیاره و می دوید به سمتش، اما هیچ بچه ای تحویلش نمی گرفت، فدای دل مهربونت بشم عسلم که اینقدر زود می...
19 فروردين 1392

حسودیم شد

تا حالا شده حسودیتون بشه؟؟ تا حالا شده؟؟ دقیقا همین چند روز پیش بود بابا علی از سر کار خسته اومد خونه! سرش بشدت درد میکرد. توی خونه دراز کشیده بود و سرش رو با دستش گرفته بود. حالا عکس العمل بهار: رفت نازش کرد، هی دور و برش چرخید، بعد که باباش حالش یکم بهتر شد بلند شد به دخترش خندید اونم دوید و لپش رو بوس کرد. حالا دیشب من مریض شدم، تب و لرز داشتم بهار درسته داشت غصه منم میخورد ولی همش داشت شیطونی میکرد و از سر و کول من بالا می رفت. راستش به اون بوس بهار حسودیم شد دیگه چکار کنیم دیگه آدمه دیگه ----------------------------------------------------------------------------------------------- بعدتر نوشت: انگار دخترم از این پست ا...
11 اسفند 1391

بهار و مامان بزرگ

بعد از یه هفته مهمون داری(مادر شوهرم) و یه هفته بی اینترنتی، بالاخره قسمت شد وبلاگ دخترم آپدیت بشه! راستش مسائل دیگه از جمله کارهای خطرناک بهار هم باعث شده که دغدغه هام بیشتر هم بشه و فکرم آزاد نیست! حالا واستون نعریف میکنم! مامان بزرگ بهار بعد یک سال از دیدن بهار دوباره اومد دیدنش! دقیقاً پارسال بهار 2 ماهش بود که اونو دیده بود و با اومدن دوباره به تهران دیدار تازه کرد! بهار نازم هم که کم پیش میاد با کسی غریبی کنه اینبارم رو سفیدمون کرد و از همون اول که تو ماشین همدیگه رو دیدن شروع کرد به دالی و خنده! تو این یه هفته از سر و کولش همچین بالا رفت که نگو! موبایلش رو می گرفت شروع می کرد به عَلو عَلو کردن و عکس گرفتن اونم مجبور می شد هی قای...
3 اسفند 1391

آخرین بزرگ رفت

بزرگ بود، مادری بود بزرگ!! بهارم اولین بار که او را دید، چه خوب فهمید که چه بزرگ است و قدیمی، با احتیاط به چین و چزوک هایش دست  کشید و با عشق به او نگاه می کرد!! انگار پهنای آسمان را در عمق چشمانش به وضوح می دید. گذشت روزهای خوشی که او شیر می دوشید و برای ما صبحانه ای با نان گرم و چای تازه دم با طعم تازگی و محبت در سفره ای کوچک پهن میکرد. چه ساده زندگی کرد و چه ساده و بی آلایه مرد. چقدر دلم گرفته، قرار بود یک هفته دیگر به شهرم روم، قرار بود یک عمر خاطره را با او قسمت کنم، قرار بود غذایی باب میلت در روز تولد بهار پخته شود، قرار بود، قرار بود و .... (بهار وقتی تقریبا 4 ماهه بود) اما خدا به برنامه های ما کاری ندارد، اراده ا...
11 بهمن 1391

بهار در تحول یکسالگی+ خاطرات تولد قسمت چهارم

تحول یکسالگی روند تغییرات رشد و تکامل بهار رو در سراشیبی تندی قرار داده. این روزها وروجک ما همه جای خونه رو میگرده، زیر و رو میکنه، در کابینت رو باز میکنه، وسایلش رو در میاره باهاشون بازی میکنه، گاهی اوقات که بهش تذکر میدم جمعشون میکنه، ولی نا مرتب میذارشون تو کابینت!!! خلاصه همه جا رو طی طریق میکنه و به شدت به دنبال کشف دنیاست! مرتب خدا رو شکر میکنه و دو تا دستش رو بالا می بره! سی دی های خاله ستاره و حسنی و بیبی انیشتن رو دوست داره و نگاه میکنه. کلمات جدیدی که بهار میگه: اَدی....................علی(تا زمین می خوره یاد گرفته میگه اَدی، یعنی یا علی مدد ) اَمی..................امین نِنا.....................لیلا بیا................
7 دی 1391

راه رفتن دختر قشنگم+خاطرات تولد قسمت سوم

اولین قدم با صلابت و با هدف بهار در روز 14 آذر برداشته شد اما،فراموش کردم مطلبش رو بذارم یا فرصت نکردم دیروز با مامان بزرگ مهربون رفتیم برات یه کفش بوقی خریدیم و همونجا پات کردی و دست مامان بزرگ و بابابزرگ رو گرفتی وبا علاقه قدم بر می داشتی و متعاقبا جیک جیک صدای راه رفتنت می پیچید تو مرکز خرید یه کار جالب مامان لیلا انجام داده و اونم اینه که از پای بهار با گل رس قالب گیری کرده. حجم پای بهارم بعد از اینکه روی این زمین خاکی اولین بار راه افتاد به یادگار بمونه. الان بهار جون چند قدمی می تونه تنهایی راه بره!! بچرخه، مسیرش رو عوض و در این فاصله کلی ذوق میکنه. این روزها مشفول تدارک جشن تولدتم تا خاطرات تلخ به فراموشی سپر...
28 آذر 1391