بهاربهار، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

بهار آغاز عشقی بی تکرار

نخود فرنگی با طعم ..

     نمی دونم این نخود فرنگی های امسال ما طعم باقلوا میده یا عسل یا پشمک یا... نخود فرنگی ای که بهار بشینه مامانش غلافش رو باز کنه و بهار دون کنه چه مزه ای میتونه داشته باشه؟!!!.... چند بار  هم بهار چند تا از نخودهای جون رو از توی غلافش میخورد، قابل ذکره که بهار نخودفرنکی اصلا دوست نداره و از تو غذا درمیاره. دخترم آش رو با جاش دوست داره. به به امسال چه نخود فرنگی هایی بخوریم ما، هوووممم.... دل انگیز نوشت: به بهار میگم اگه دختر خوبی باشی میبرمت پارک، بهار میگه مامان بیا من دختر خوبی شدم بیا منو ببر پارک قربون فصاحت لهجه ات بشم من دل انگیز جان!     ...
22 خرداد 1393

هایبرنت کوچولو

      شب بهار میخواد بخوابه میگه مامان انگشتر میخوام، میگم باشه عزیزم! صبح که از خواب پامیشه نشسته روی تخت و میگه مامان بریم انگشتر بخریم!!!!!!!!!!!!............. قیافه من دیدنی بود ......       قبل از خوابیدن بهار میگم بهار جون زود بخواب فردا میخواهیم بریم مهمونی، صبح تا از خواب پا میشه، میشینه و میگه مامان بلند شیم بریم مهمونی......       از این دست موارد زیاد پیش اومده ما هم به این نتیجه رسیدیم که بهار سیستم عاملش shut down نمیشه بلکه hibernate میشه ...
17 خرداد 1393

هاج و واجتیم

        من و بابا بدجور هاج و واجتیم دختر بلا، اصلاً قرار نبود تو اینقدر بلا باشی، من و بابات که جزو بندگان مخلص مظلوم خداییم ،  اما بهاربانو زبونی داره که آدم میمونه به کی رفته؟؟!!....         من و بابایی داریم اسباب بازی هاش رو که روی زمین ریخته جمع میکنیم، بهار میگه: "مامانی دست نزنید خطر داره"، بعد یه مکثی دوباره تاکید میکنه که: "میگم خطرناکه دست نزنید اوووف میشید."          بهار توی اسباب کشی درحال شیطنت کردن و ورجه وورجه کردنه، بعد چشمش میافته به کریر نوزادیش، سریع میره توش میشینه و میگه: "ماما...
13 خرداد 1393

هیجان قاصدکی

      توی خانه بهار مشغول آفتاب گرفتن بود، ناگهان از پنجره اتاقکمان قاصدکی وارد میشود، و با خود هیجانی به خانه ما می آورد که گویی عجیب ترین موجود دنیا پا به عرصه اتاقک کوچک خانه ما نهاده! جیغ هایی پر از هیجان همراه با خنده هایی سرشار از ترس آمیخته با شادابی صورتک دختر مرا فرا میگیرد و مادرش دست بهارش را در دست قاصدک می سپارد و به دلگرمی دست مادر، قاصدک را در دست میگیرد و این موجود ناشناخته را فوت میکند و او پرواز میکند و چندین باره این تجربه دلچسب برایش فراهم میشود فکر نمی کردم قاصدک اینقدر هیجان برانگیز باشد، آن هم هیجان قاصدکی از جنس بهار!!!!!   پ ن:  خداییش فکر میکنم هیجانی که توی بهار وجو...
13 ارديبهشت 1393

شبهای نوروزی ما 1

12 ساعت تا بجنورد طول کشید، بهار هم که مریض بود، همش خواب بود یا تب داشت. از گرگان به بعد بد جور جاده شلوغ شد و دو طرفه. حرکت ماشینها کند شده بود تا اینکه  بعد از جنگل یه استراحتگاه بر پا بود. خیلی از ماشینها اونجا توقف کردند، اما ما خیلی زود حرکت کردیم. این استراحتگاه باعث شد جاده کلی خلوت بشه. حدود ساعت 11:30 شب بود که رسیدیم، خسته و گیج و ویج بودیم. خلاصه فردا شب عید بود و بهار ما همچنان بیمار و من همش فکر میکردم تبش که تموم میشه دونه میریزه بیرون اما ایندفعه اینطوری نشد و بهار مو قع تحویل سال 93 همچنان بیمار بود. اما خیلی موقع تحویل سال حس و حال خوبی داشتم. اونجا چند روز اول عید همش بارون میومد و یکم دلگیر بود. روز سوم عید رفتیم ...
3 ارديبهشت 1393

نکته دات آی آر

اینقدر از قلم افتادیم در پس حوادث 92-93 که تمام مطالبم در گوشه دهنم جا موند. اینقدر خواستم بنویسم و مشغله های عجیب و غریبم نذاشت که نیمه از عید 93 هم گذشت. اینقدر اتفاقای جورواجور افتاده که وقت نمی کنم مطلب مفصل بذارم واسه تک تک اتفاقها و به یک "نکته دات آی آر" بسنده میکنم. 1. اول از همه عید امسال و تبریک میگم و امیدوارم سال خوبی برای همه مسلمانها بخصوص مادرها باشه. 2. قبل از عید با بهار و دختر خاله ام و علی پسر شیطونش رفتیم پارک، هنوز خیلی بازی نکرده بودند که علی رفت دست هاش رو بشوره بهار که داشت از پله ها پایین میومد همش حواسش به اون بود و میگفت بریم نی نی. پله آخر که رسید یه دفعه دستش رو ول کرد و با پیشونی خورد به گوشه آهنی سرسره...
25 فروردين 1393

این روزها

      این روزهای ما پر شده از بوی خوش دور هم بودن، پدر بزرگ و مادربزرگ بهار چند وقتی هست که مهمان خانه ما شده اند. پیش ترها 2-3 روز بیشتر پیش ما نبودند اما به لطف شیرین زبونی های بهار، مگر دلشان می آید که بروند. زندگی ما رنگ و بوی دیگری گرفته!!!!!!!!!!............ ای کاش همیشگی بود اما همین هم برای ما غنیمت است. اما شب یلدای امسال ما علاوه بر حضور پدر و مادرم، برای من متفاوت تر از همیشه شد.      توی پست های قبلی گفته بودم که روز تاسوعای حسینی بود که رفتیم بجنورد، اما بعلت فوت مادر بزرگ همسرم برگشتیم، صبح همون روز قبل از حرکت بود که من انگشترم رو تو انگشت کوچیکم کرده بودم اما بخاطر خواب آلودگ...
4 دی 1392

دنیای وارونه من

   قرار بود امسال تاسوعا و عاشورای متفاوتی داشته باشم، قرار بود بریم بجنورد و یه روزه هم بریم مشهد پابوس امام رضا!!!!!!!!!!.......... کلی برنامه ریزی کردیم کلی نقشه کشیدیم، برامون از چند جا حلیم نذری سفارش داده بودند. مشهد هم سفارش شله مشهدی، چه دلی صابون زده بودیم. میریم پابوس امام رضا(ع) بعدش میام بهار رو از شیر میگیرم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.....................(البته خیلی قرار های دیگه هم داشتیم که گفتنش لازم نیست)    صبح زود روز تاسوعا راه افتادیم. از میان کوهها و دشت ها و جنگلها، پر از وجد و انرژی مضاعف گذشتیم. بهار هم که از دیدن مناظر زیبا به وجد اومده بود، ساکت رو صندلی میخکوب شده بود. فقط نظاره گر مه، کوه، جنگل&n...
30 آبان 1392

تولد 2 سالگی

 بعد از گذشت سه هفته از تولد با اون همه ذوق و شوق، بالاخره طلسم شکسته شد و تونستم عکس های تولد 2 سالگی بهار جونم رو بزارم. تمام تزئینات، لباس و هر چیز دیگه ای که فکرش رو بکنید کار خودم بوده و فقط مواد اولیه اش رو خریدم که خیلی هم صرفه جویی ارزی داشت. روز سه شنبه 24 مهر راه افتادیم به سمت دیارمون و بلافاصله بعد از خوردن نهار بی وقفه مشغول آماده کردن دسر و تزئینات و ... شدم. فردای اون روز، عید قربان بود. مهمونها ساعت چهار اومدن و بوسیله بیسکویت و میوه و چیپس و چای پذیرایی شدن. بعد هم کلیپ قشنگی رو که از عکس های بهار از بدو تولد تا الان درست کرده بودم، رو داشتم رو نمایش دادیم. بچه ها هم کلی از زنبورها و تزئینات و ... خوششون اومده بود...
17 آبان 1392