آخرین بزرگ رفت
بزرگ بود، مادری بود بزرگ!! بهارم اولین بار که او را دید، چه خوب فهمید که چه بزرگ است و قدیمی، با احتیاط به چین و چزوک هایش دست کشید و با عشق به او نگاه می کرد!! انگار پهنای آسمان را در عمق چشمانش به وضوح می دید. گذشت روزهای خوشی که او شیر می دوشید و برای ما صبحانه ای با نان گرم و چای تازه دم با طعم تازگی و محبت در سفره ای کوچک پهن میکرد. چه ساده زندگی کرد و چه ساده و بی آلایه مرد. چقدر دلم گرفته، قرار بود یک هفته دیگر به شهرم روم، قرار بود یک عمر خاطره را با او قسمت کنم، قرار بود غذایی باب میلت در روز تولد بهار پخته شود، قرار بود، قرار بود و .... (بهار وقتی تقریبا 4 ماهه بود) اما خدا به برنامه های ما کاری ندارد، اراده ا...